زندگی با بچه هایمان به ما فرصت رشد می دهد. با بچه ها فرصت می یابیم صبر و حوصله مان را محک بزنیم، شعور عاطفی مان را بالا ببریم، یاد بگیریم که غنای پنهان زندگی روزمره را بیابیم و خوشی های غیر منتظره را پیدا کنیم. در چنین وضعیتی دگرگونی همیشه دردناک نخواهد بود. در کنار لحظات خوب و خوش دشواری و زحمت هم وجود دارد، که در آن ضعف هایمان، دروغ ها و دورویی هایمان، شک و دودلی هایمان و ایرادهایمان همگی زیر نوری بسیار شدید قرار می گیرند و تحت چنین شرایطی است که اغلب تغییر رخ می دهد.

  •  

وجود بچه نیمه تاریک شخصیتمان را به ما می نمایاند. اگر دوست داریم مظلوم بازی دربیاوریم، اگر حسود هستیم، یا دوست داریم به دیگران امر و نهی کنیم، این بلاها را سر بچه هایمان می آوریم. اگر آدم نگران و مضطرب باشیم، می توانیم بیش از آنچه هستیم نگران و معذب شویم: بچه ها موضوعات بسیار خوبی برای ایجاد دلواپسی و حساسیت های بی مورد هستند در چنین شرایطی هراسی که در دل ما خانه کرده است، بیش از آنکه از بین برود، افزایش می یابد.
در طول زندگیمان در مقام پدر و مادر می توانیم طوری رفتار کنیم که گویی محکوم به بردگی و گذراندن زندگی سرشار از اضطراب و نگرانی هستیم، همچنین می توانیم طوری عمل کنیم که انگار به سفری پر از لذت و شناخت و بصیرت رفته ایم.

  •  

سفر پدر و مادری راهی است معنوی، توالی تجربیات است که معنای پیچیده زندگی را به ما می نمایاند. راه معنوی، ما را به دوردست ها می برد، اما هدف نزدیک است. هدف این است که دریابیم که هستیم یا حقیقت وجودمان را کشف کنیم. هرقدر بیشتر پیش برویم، بیشتر می فهمیم هر آنچه را بخواهیم داریم. در یک لحظه همه نیتی ها، پشیمانی ها یا امیال و هوس ها از بین می رود. در هرج و مرج و آشوب زندگی، به تکامل نهانی دست می یابیم. می دانیم در این دنیای بزرگ جایی هم برای ما وجود دارد و اینجا همین جایی است که قرار داریم. به رغم شک و تردیدها، خستگی ها و افسردگی های روزمره این بچه هایمان هستند که دست ما را می گیرند و قدم به قدم راهنمایی مان می کنند تا به جایی که باید برسیم.

  •  

وقتی با کسی صحبت می کنم که حواسش به من نیست حس می کنم دارم در خلا حرف می زنم، کلماتم بسان برگ های خشک درختان روی زمین می افتند، پخش می شوند و باد آن ها را به این سو و آن سو می برد و آنچه می ماند زمستانی است سرد و ناامید کننده.

  •  

فکر کردن به گذشته و آینده، کاری به مراتب ساده تر از زیستن در حال است. با سفر از زمان حال همه چیز را در دسترس می یابیم: خیالات، نگرانی ها، خاطرات، دنیا بسیار جذاب تر از تماشای پریدن یک بچه است. بدین ترتیب من هم با رفتن به زمانی غیر از زمان حال، مثل هر کس دیگر اغلب مانند یک خلبان خودکار عمل می کنم، تنها زمانی به حال برمی گردم که چیزی مثل درد، لذت یا شگفتی مرا به خود بیاورد.
اگر در زمان حال کاملا سرحال و هوشیار باشم، همه چیز متفاوت است، در لحظه حقیقی هیچ یک از مشکلاتم وجود ندارند، یا اگر هم مشکلی هست برایم جور دیگری بروز می کند. اشکال مبهم یا ترسناکی که در ذهنم ساخته ام در شفافیت حال دیده می شوند و قدرت رعب آورشان را برایم از دست می دهند و این حال دیگر از یادم نمی رود.

  •  

"حال" زمان حال است. در می یابم که جایی برای فرار کردن ندارم. گذشته و آینده صرفا مفهومی ذهنی است. من اینجا هستم، در همین لحظه، درست جایی که همیشه بوده ام، حتی وقتی نمی دانستم. ناگهان واقعیت اطرافم شکل دیگری می گیرد. صداها و رنگ ها زنده تر، شفاف تر و صحیح تر به نظر می رسند. دیگران صرفا سایه نیستند، بلکه آدم های حقیقی اند، هر آدمی، به جای اینکه صرفا به طبقه خاصی تعلق داشته باشد، برای خودش آدم است. وقتی هوشیارم، دنیا جای بسیار پربارتر و جالب تری است و دیگر با کلیشه ها پر نشده است. هر موقعیتی تبدیل به حادثه ای تکرارنشدنی می شود.

  •  

در می یابم که جوناتان دنیا را به بخش های مختلف تقسیم نمی کند. برای او چیزی به نام غذا خوردن وجود ندارد. غذا هم زمانی است برای رقصیدن، ارتباط با آدم ها، لذت بردن، حرف زدن، مطالعه قانون جاذبه، بررسی حس هایش، بازی کردن، همه چیز در یک آن. در دنیای او از تقسیم بندی خبری نیست. همه چیز کل است. کم کم از این نمایش خوشم می آید و به تماشای ادامه آن می نشینم چه یادگرفتم؟ از آنجا که از بچه هایم انتظار دارم دنباله روی روش خاصی باشند نگران و مضطرب می شوم، نمی توانم آن ها را همین طور که هستند ببینم و از بودن با آن ها لذت ببرم.

  •  

وقتی بچه ام را تشویق می کنم آن طور که من دوست دارم باشد، در واقع او را از آنچه هست باز می دارم و ضمنا خودم را از آنچه هستم منع می کنم، چون دیگر در خودم زندگی نمی کنم. من در بچه ام زندگی می کنم و خودم را گم کرده ام. اینکه از او بخواهی طور خاصی باشد نیازمند سعی و تلاش است. مستقر شدن در درون او برای هدایتش در مسیری خاص مستم این است که از خودم کوچ کنم. از زندگی خودم دور و آسیب پذیر شده ام.
خیلی وقت ها فضای زندگی دیگران را از آن ها می گیریم. به آن ها می گوییم چگونه باید باشند، چه باید بکنند، برایشان نقشه می کشیم و طرح می ریزیم، شرایط را به آن ها تحمیل می کنیم، درباره شان اظهارنظر می کنیم و باج می گیریم. چقدر خوب است که بتوانیم در کنار دیگران باشیم، مخصوصا اگر این دیگران بچه هایی باشند که به آن ها فرصت نفس کشیدن می دهیم و تنها در موقعیت هایی که به ما نیاز دارند حضورمان را اعلام می کنیم. وقتی به آن ها آزادی می دهیم، خودمان هم بیشتر احساس رهایی می کنیم. اگر به دیگران فضا بدهیم وسیع تر خواهیم شد.

  •  

مرتبا به نقش و کارمان وابسته تر می شویم و در نهایت آن را با هویت واقعی خود اشتباه می گیریم. خود دروغین و ناقصمان بر خود حقیقی مان غلبه می کند. به موجوداتی بدل شده ایم که ظاهرمان به آدم شبیه است در حالی که روح پر راز و رمز و خلاقمان گم شده است. نقش ها قابل پیش بینی و کلیشه ای اند، ربطی به اینکه چه کسی هستیم ندارند. خودمان به مراتب اصیل تر و جذاب تر از چیزی هستیم که نقش هایمان به ما پیشنهاد می کنند. اگر بخواهیم رشد کنیم، باید حفاظ دلگرم کننده و اطمینان بخش نقش هایمان را کنار بگذاریم. آن نقاب ظاهری باید شکسته شود. با چنین شکستی قادر خواهیم بود دنیای غنی تر و زنده تری را ببینیم. از اینجا بچه ها وارد می شوند. چرا؟ چون استعدادی فوق العاده برای شکستن نقش ها دارند.

  •  

واقعا چقدر از فردیت ما باقی مانده است؟ رشد شخصیت ما بیان همه چیزهایی است که باعث تفاوتمان با دیگران می شود روش منحصر به فرد و تلاش متمایزمان، همان فردیتمان. اما اغلب از رشد باز می مانیم و فردیتمان درون شخصیتی غرق می شود که از آن ما نیست. بنابراین، عاداتی را که از نسلی به نسل بعد منتقل شده است تکرار می کنیم در چنین شرایطی گذشته نقش بزرگی را ایفا می کند که خودش را به صورت عادات ذهنی و حسی تکرار می کند و حضور بی نظیر و نوی خودش را می د. در دنیایی که هر لحظه رو به نو و تازه شدن دارد، تنها کار ما تقلیدکردن شده است، چون تقلید راحت تر از ابداع است چرا که از سوی دیگران تأیید می شویم و احساس بهتری داریم. بچه داشتن این واقعیت را با نیروی هرچه بیشتری برایمان بیان می کند.

  •  

من پیش از بچه دار شدنم مثل موجودی بودم که هیچ ارتباطی با تاریخ ندارد. حالاست که می فهمم دارم بازی نسل ها را بازی می کنم، زنجیره ای که صدها و هزاران سال است در خانواده بشریت ادامه دارد: به دنیا می آییم، بزرگ می شویم، زاد و ولد می کنیم، پیر می شویم، می میریم و باز بچه هایمان چرخه را ادامه می دهند. چرخه ای همواره دوار.
به نسل های دور می اندیشم، به نسل گذشته و نسل آینده که با آن ها هم ویژگی های مشترک دارم و وجودمان را مستقل می بینم. به باور من زندگی ما چیزی نیست جز نمونه ای در وسعت بی نهایت زمان، زمانی که هر مدعایی را برای اهمیت خود اثبات می کند. من دیگر فردی مجزا در زمان جعلی حال نیستم بلکه بخشی از تعهد عظیمی هستم که قرن هاست در حال انجام شدن است. حس می کنم در تداوم خانواده بشریت شریکم.

  •  

ما تکثیر شده ایم. بچه ها به عنوان جزئی از ترکیب زیست شناختی ما زندگی خود را پیش می گیرند. آنها خود واقعی ما را زندگی می کنند و به دیگران هم آن را نشان می دهند بدون هیچ محدودیتی. ذن به ما راه و رسم دیگری بودن را می آموزد، کسی که ناپیداست. روزی یک استاد ذن یکی از شاگردانش را برای صرف چای دعوت کرد و برایش درون فنجانی که پر از چای بود، چای ریخت. "همان طور که نمی توان توی این فنجان به خاطر پر بودنش چای ریخت من هم نمی توانم به تو چیزی یاد بدهم چون انباشته از عقاید خودت هستی." بچه های ما ناخودآگاهانه کار این استاد را انجام می دهند. مرتبا شیوه تفکر و احساسات ما را نشانمان می دهند. با نحسی کردن، پریدن از سر ذوق، لبخند زدن، راحت خوابیدن، کابوس دیدن، همه و همه نشان می دهند که این ها ما هستیم.

  •  

به باور من ما به طور ناخود آگاه شیوه و راه و رسم خودمان را درباره دوست داشتن منتقل می کنیم. برای ما عشق مثل کیک است: نمی توان تمامش را خورد، اما تکه ای از آن را می توان و از آنجا که مقدار آن بسیار کم است باید برای به دست آوردنش رقابت کنی تا بتوانی بخشی از آنچه را که می خواهی به دست آوری. اینجاست که چشم و هم چشمی و درگیری پدید می آید. این تصورات زمانی که هنوز در گهواره هستیم به سراغمان می آیند و ما هم آن ها را به بچه هایمان منتقل می کنیم. عشق با ترس از دست دادن آن یا ترس از نداشتن عشق کامل عجین شده است.

  •  

واقعیت- بینش و پذیرش آنچه هستم نه آنچه دوست دارم باشم- معذبم می کند و بار دیگر کمکم می کند تا به مزیت تواضع پی ببرم. نه تنها نمی توانم هر کاری را که می خواهم انجام دهم بلکه آن طوری که فکر می کردم هم نیستم. نوعی سلامت زمینی خاص در تواضع و فروتنی وجود دارد. به من یادآور می شود که نمی توانم هرقدر که بخواهم بالا بروم بلکه اساس و بنیه ام محکم تر می شود. حالا می دانم کجا ایستاده ام.

  •  

زمانی که بی ثباتی شرایطمان و احتمال مرگ را عمیقا در می یابم احساساتم برانگیخته می شوند. از درونم دری به سوی دنیایی وسیع و پر رمز و راز باز می شود، دری که معمولا بسته است. شاید این در به این دلیل بسته باشد که می خواهد از ما در مقابل واقعیت هایی که هنوز برای پذیرش آن آماده نیستیم مراقبت کند. در چنین لحظه حساسی در باز می شود، من وارد می شوم و برای یک لحظه اجازه می یابم که حقایق را مشاهده کنم یا بسیار ملموس تر از همیشه عشق بورزم.

  •  

اگر تشکیل خانواده بدهیم میلیون ها بار با موقعیت های مشابه مواجه می شویم. مطلبی را بارها و بارها می گوییم، حرفمان مرتب قطع می شود، خود را با ریتم کند بچه هایمان وفق می دهیم، بی نظمی و آشفتگی را می پذیریم و تمام نقشه هایمان را به هم می ریزیم.
حتی پلیدترین اذهان بشری هم نمی تواند با چنین شیوه استادانه ای اعصاب ما را در هم بریزد. اگر با این دنیا با امیدواری بسیار و انتظارات بالا برخورد کنیم حتما دچار مشکل خواهیم شد، چون انگار طوری تنظیم شده که ناهماهنگی ایجاد کند و با ذره ذره زندگی ما و برنامه هایمان مخالفت کند. ظاهرا تنها چاره هم همین است که مشکلات را چون مدرسه ای ببینیم که در آن می توانیم صبر و تحمل را یاد بگیریم.

  •  

برای من هیچ هدفی جز کاری که الان دارم انجام می دهم وجود ندارد که بخواهم دنبال آن باشم و مجبور نیستم با هیچ کس دیگری در این کار رقابت کنم. ریشه و اساس عجله ترس است، ترس از دست دادن وقت. من با روش جدیدی که پیش گرفته ام می توانم از هر لحظه وقتم بیشترین استفاده را ببرم و در نهایت با این شیوه خودم را بشناسم.
بعضی وقت ها که تسلیم عجله و سرعت ناخواسته ام می شوم سعی می کنم سرعتم را به سرعت امیلیو و جوناتان نزدیک کنم، آن وقت حس می کنم انگار در مدرسه صبر و تحمل حاضر شده ام. مدرسه ای که درس هایی سخت، اما ارزنده و مفید دارد. می فهمیم که زمان به صورت خطی حرکت نمی کند و فرصت ها را سر راهش نمی بلعد و تمام نمی شود، بلکه همیشه در حال حرکت می کند و ما آزادانه در آن شناوریم.

  •  

می دانم که باید به ریتم و سرعت زندگی بچه هایم احترام بگذارم. با این حال هنوز یک مشکل وجود دارد. برای اینکه با ریتم آن ها کنار بیایم باید بعضی وقت ها از ریتم و سرعت خودم چشم بپوشم. هر آدمی برای خودش ریتم خاصی دارد که شاید خیلی تند، شاید هم کاملا هماهنگ با دیگران، اما بسیار شخصی و منحصر به فرد باشد درست مثل اثر انگشت. وقتی مجبور می شویم ریتممان را تغییر دهیم باعث دلخوری و رنجشمان می شود و این اتفاقی است که معمولا در ارتباطمان با بچه روی می دهد. ضمنا زمانی که بزرگ می شویم هم این اتفاق می افتد چرا که نیاز داریم بدانیم نه تنها ما ریتم خاص خودمان را داریم بلکه ریتم هایی بزرگ تر و هماهنگ تر هم وجود دارند، مثل ریتم طبیعت یا ریتم درونی مان. تنها بدین صورت است که می توانیم حسمان را از زمان بسط دهیم و رفته رفته در آن حل شویم.

  •  

آموختن درس صبر و طاقت تنها به بچه هایم محدود نمی شود، بلکه در تمام ابعاد زندگی به دردم می خورد. وقتی اجازه می دهم که جوناتان با سرعت خودش غذایش را بخورد کمکم می کند تا بگذارم خانم پیری که در صف جلوی من قرار دارد قصه اش را برای مردی که پشت پیشخوان ایستاده است تعریف کند. با پایم روی زمین ضرب نمی گیرم، عضلاتم را منقبض نمی کنم و وقتی مردم از من خواهش می کنند کمی منتظر بمانم زیر لب غر نمی زنم. دیگر از اینکه وقتم تلف شود حرص نمی خورم و نمی ترسم. راحت تر نفس می کشم و به خودم فرصت می دهم به آرامش برسم آنجا که هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم. به این نتیجه می رسم که صبر کردن برای دیگران یک جور دوست داشتن و پذیرش ریتم آن هاست. به این ترتیب به راه های جدیدی برای استفاده از وقت می رسم.

  •  

واژه صبر (patience) از واژه لاتین (patire) به معنی رنج بردن گرفته شده است. وقتی انسان به مقام والد می رسد و پدر یا مادر بچه ای می شود مثل هر ماجرای جالب دیگری باید بعضی وقت ها رنج و تلخی را تحمل کند. هر تعهدی نیاز به تحمل درجاتی از سختی دارد. حتی زیباترین و مطلوب ترین برنامه ها که بهترین خوشی ها و لذت ها را برای انسان در پی دارند دیر یا زود وارد مرحله بحرانی می شوند. شاید درستش هم همین باشد. باید امتحان شویم تا معلوم شود واقعا به چیزی که روبه رویمان و در دستمان است علاقه داریم یا نه، چون دلبستگی به آن تمام وجودمان را تسخیر می کند و یک هوس زودگذر نیست، همه چیز همین طور است.

  •  

حتما در طول مسیرمان به جاهای سختی می رسیم که از خودمان می پرسیم، اصلا چرا این کار را شروع کردم؟ ناامید می شویم. در آن لحظه باید بدانیم با مشکل ترین بخش کار مواجه نیستیم، بلکه با آسیب پذیرترین بخش وجودمان طرفیم. بخشی از خودمان را می بینیم که پیش از آن ندیده بودیم. یا باید بر آن غلبه کنیم یا بگذاریم که او بر ما چیره شود.

  •  

هر روز و هر شب بودن با بچه هایم مشکلی را پیش رویم می گذارد، این مشکل می تواند دردی باشد که نیاز به التیام دارد یا ابهامی است که باید برطرف شود. پدر و مادر بودن کار راحتی نیست. من که نمی توانم به راحتی با آن کنار بیایم و آن را کاری عادی بپندارم. اقدام جسورانه ای است که تمامی نیروهای مرا به خود فرا می خواند. هر بار که در حل مشکل یا مسئله ای ناتوان می مانم، احساس گناه یا شکست می کنم. اما زمانی که به موفقیت می رسم، حال این موفقیت هرقدر هم کوچک باشد، وقتی دلم را زنده می کنم یا از تخیلات عملی ام بهره می گیرم احساس می کنم کامل شده ام و بیشتر حس زنده بودن به من دست می دهد.

  •  

اینکه یاد بگیریم بدون برنامه ریزی زندگی کنیم نیاز به توانایی خاصی ندارد یا قابلیت ویژه ای نیست که در برخی از آدم ها وجود داشته باشد، بلکه حسی قدیمی است که باید آن را به یاد بیاوریم. چرا به این حس نیاز دارم؟ چون وقتی کنترل خودم را روی همه چیز کم می کنم اضطراب و فشار نیز رهایم می کند. در واقع شاید یکی از دلایل اینکه انرژی بچه ها بسیار بیشتر از ماست این است که ریتمشان با ریتم زندگی هماهنگ است. من خیلی تغییر کرده ام. عادت داشتم به حوادث غیر قابل پیش بینی مثل ی ناخوشایند نگاه کنم که تمام برنامه هایم را به هم ریخته است. اما حالا آن را به منزله کلاس درس می بینم.

  •  

تمایلم به سمت فعال تر شدن است: شکستن، پاره کردن، تغییر کردن، راهنمایی کردن، رام کردن، بهره برداری کردن. اما اگر به شکل خاصی از توجه و انتظار عادت کنیم می توانیم بیشتر ببینیم. اغلب ناامیدانه می خواهیم به جای عمل نکردن عمل کنیم، به جای سکوت کردن حرف بزنیم، به جای گوش کردن ثابت کنیم که حق با ماست، به جای لذت بردن امتیاز کسب کنیم. این ها تمایلات جهانی بشر است. گوش دادن. بودن. فرصت اتفاق افتادن دادن. این ها حالات و نگرش هایی هستند که ما آن ها را از یاد برده ایم و همین ها به ما کمک می کنند تا دوباره عشق و شگفتی را کشف کنیم.

  •  

می فهمم که بچه زمان را به شکلی کاملا متفاوت با ما تجربه می کند. زمان برای ما حکم تیری را دارد که به سمت جهتی خاص می رود. می خواهیم ظرف مدت کوتاهی به خیلی از اهدافی که در سر داریم برسیم. زمان ما کارامد اما بی خاصیت است. برعکس زمان بچه ها مثل دایره است، جهت ندارد و از دست نمی رود. زمان آن ها ناکارامد است. زمان بچه ها کاملا باز و آزاد است و در آن هر اتفاقی می تواند شگفتی و اعجاب با خود بیاورد. همه چیز در آن جدید و جالب است ولی ما در چنین شرایطی همه چیز را زائد و بی فایده می پنداریم. اینجاست که می توان تازگی بی بدیل تجربه را دریافت و از آن لذت برد؛ این یعنی معصومیت.

  •  

نفس اراده خنثاست وسیله ای است که امکانات مرا چند برابر می کند. ماشین برای خودش هیچ هدف یا مقصد مشخصی ندارد، تنها ما را به جایی که می خواهیم می رساند. هرچه اراده قوی تر باشد تعداد انتخاب هایمان بیشتر خواهند شد، انتخاب هایی که از سر عادت، بی حالی، تقصیر یا ترس از خودمان دریغ کرده بودیم. اراده آدم را نه محکم تر می کند و نه سهل انگارتر. تنها این امکان را فراهم می آورد که امروز به گونه ای باشیم و فردا به گونه ای دیگر
یکی از بزرگ ترین دردهای ما این است که مجبوریم طوری باشیم که دوست نداریم و کارهایی را که خوشمان نمی آید انجام بدهیم. این حسی است که بر اثر بی مسئولیتی پدید می آید و منجر به افسردگی و یأس می شود. من بر اثر شرایط بیرونی یا احساسات درونی ام تصمیم نمی گیرم، من مسئول انتخابم هستم.

  •  

من هرروز کار می کنم، دور خودم می چرخم، عصبی می شوم، نگرانی مرا فرا می گیرد. ماشین بزرگی که بی وقفه کار می کند و خسته می شود، ساعت ها و روزها، ترس ها و لذت ها، حرف و حدیث ها، فریادها و نجواها. همه این ها برای چیست؟ تنها چیزی که حتما و قطعا از همه این ها باقی می ماند پوچی و نیستی است. بعد رحمت ایزدی می آید و دستم را می گیرد. این عشق است که به همه چیز معنا می دهد.
آیا به غیر از کنار بچه هابودن و همراهی با آنان چیز دیگری در دنیا هست که بتواند مهر و عطوفت ما را دوباره برانگیخته کند؟ این مهربانی وقتی که به شدت عصبی و نگران هستیم به کمکمان می آید و ما را از مخمصه می رهاند و زمانی که در تاریکی به سر می بریم برایمان روشنایی می آورد، چنین موضعی به زندگی ارزش زیستن می دهد. یک لحظه از این عشق به صد سال درگیری و ناامیدی می ارزد.

  •  

من با مواظبت و مراقبت از دیگران خودم را فراموش می کنم و این موهبت عظیمی است. هر قدر بیشتر به خودمان بیندیشیم کمتر رشد می کنیم. تربیت و پرورش بچه ها به نظر من بهترین معلم برای فراموش کردن خود است. نیازها و مطالبات بچه ها مکرر و متعدد است، ریتم زندگی شان با ما سازگاری ندارد و بسیاری از موضوعات دیگر جایی برای فکر کردن به خودمان برایمان نمی گذارند. اگر ذهنم درگیر وصول حق و طلب خودم نباشد راحت ترم چون چیزی برای از دست دادن و به دست آوردن ندارم.
این کار یک فایده جالب توجه دیگر هم دارد، سپاسگزاری و قدردانی. والدین من هم مثل خیلی از پدر و مادرهای دیگر آدم های کامل و بی نقصی نبودند، اما هیچ وقت کارهایی را که در حق من انجام دادند به رویم نیاوردند و این شایسته تقدیر است، چون این کار برای والدین به وسوسه ای کلیشه ای بدل می شود.

  •  

عشق در دو زمان بیشتر بروز می کند. یکی در زمان یأس و اندوه و دیگری به هنگام موفقیت و پیروزی. آنچه که برای ما بسیار کوچک و برای کودک ها تراژدی محسوب می شود گریه و ناراحتی شان است. ما می دانیم که به زودی گریه شان تمام می شود و آرام می گیرند اما خودشان نمی دانند. برای همین دلداری شان می دهیم، کمکشان می کنیم، آن ها را در آغوش می گیریم و سعی می کنیم مشکلشان را حل کنیم. در چنین مواقعی است که نهایت گرمای احساساتمان نسبت به آنان را درک می کنیم. در این راه، شادی ها و فتوحاتی هم هست: اولین باری که نفس می کشد، اولین باری که روی زمین غلت می زند، می نشیند، یا غذا می خورد.

فلسفه ترس / لارس اسونسن

اضطراب موقعیت / آلن دوباتن

همدلی با بیماران رو به مرگ / الیزابت کوبلر راس

ها ,بچه ,  ,نمی ,کند ,هم ,است که ,می کند ,را به ,آن ها ,می کنم

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اخبار پرسپولیس کشکولک من دیزل ژنراتور ·٠•●گراف کو نیوشا استور Attrib خلاصه پی دی اف اطلاعاتی درباره دستگاه های آسیاب آفتابگردون سختی گیر رزینی