اضطراب موقعیت: نگرانی ای مهلک که توانایی خراب کردن دوره هایی طولانی از زندگی ما را دارد. ترس از خطر شکست در برابر آرمان هایی که جامعه مان وضع کرده است و در نتیجه از دست دادن مقام و منزلت خود، نگرانی از این بابت که نکند در حال حاضر بر روی پله بسیار پایینی از نردبان قرار گرفته ایم یا حتی نزدیک است که به پله پایین تری هم سقوط کنیم. بیان و نشان دادن اضطراب ممکن است از نظر اجتماعی بی مبالاتی تلقی شود، مانند اعتراف به حسادت (که حسی مرتبط با همین اضطراب است). در نتیجه، شواهد این درگیری درونی روشن نیست و معمولا محدود می شود به نگاه خیره ای حاصل از ذهن مشغول، لبخندی شکننده یا مکثی بیش از حد طولانی پس از شنیدن خبر موفقیت دیگران.

  •  

اگر جایگاه ما بر روی نردبان موضوع چنین نگرانی ای است، به این سبب است که تصویر ما از خود بسیار وابسته به تصویر دیگران از ماست. اگر افراد نادر (سقراط و عیسی مسیح) را کنار بگذاریم، در واقع، ما به نشانه های احترام از سوی جهان تکیه می کنیم تا بفهمیم که می توانیم خودمان را تحمل کنیم. با این حال، متأسفانه، دستیابی به موقعیت سخت و حفظ آن در طول زندگی حتی سخت تر است. دانستن اینکه نتوانسته ایم جهان را از ارزش خودمان باخبر سازیم روحمان را می خورد و در نتیجه محکوم می شویم که به افراد موفق با تلخی بیندیشیم و به خودمان با شرم بنگریم. اضطراب موقعیت دارای ظرفیتی چشمگیر برای القای غم است.

  •  

دو داستان عشقی بزرگ زندگی هر فرد بزرگسالی را تعریف می کند. اولین داستان، جست و جوی ما برای عشق جنسی، به خوبی شناخته و تعریف شده است. خیال و هوس های آن، اسکلت موسیقی و ادبیات را می سازد و از نظر اجتماعی پذیرفته شده و ارج نهاده می شود. دومین داستان، جست و جوی ما برای دریافت عشق از جهان، افسانه ای اسرار آمیز و شرم آورتر است. اگر به آن اشاره شود، معمولا با عباراتی نیشدار و تمسخرآمیز بیان می شود؛ مانند چیزی که عمدتأ توجه افراد حسود یا دارای کمبود را جلب می کند، در غیر این صورت میل به موقعیت تنها در معنای اقتصادی آن تفسیر می شود.
با وجود این جدیت داستان دوم به هیچ وجه کمتر از داستان اول نیست. پیچیدگی اش کمتر نبوده، اهمیت یا جهان شمول بودن آن کمتر نیست و درد شکست در آن هم به هیچ وجه کمتر نیست. در اینجا هم شکست عشقی وجود دارد.

  •  

بیشترین انگیزه نهان ما به صعود از سلسله مراتب اجتماعی ممکن است چندان در کالاهای مادی که می توانیم به دست آوریم یا قدرتی که به کار می بریم ریشه نداشته باشد، بلکه بیشتر به مقدار عشقی وابسته باشد که به خاطر موقعیت برترمان دریافت می کنیم. پول، شهرت و نفوذ ممکن است بیشتر بلیطی برای ورود به عشق ارزشمند به حساب آیند تا اینکه خودشان هدف باشند.

  •  

با توجه به وابستگی خودانگاره ما جای تعجب نیست که از نظر احساسی و حتی از نظر جسمی در خصوص جایگاهی که در جهان داریم نگرانیم. این جایگاه مشخص می کند که چه مقدار عشق به ما پیشکش خواهد شد و در نتیجه می توانیم خودمان را دوست داشته باشیم یا باید عزت نفسمان را از دست بدهیم. این جایگاه، کلیددار گنجه اهمیتی بی سابقه برای ماست؛ عشقی که بدون آن نمی توانیم به ویژگی های خودمان اعتماد کنیم یا آن ها را تاب بیاوریم.

  •  

توجه دیگران برای ما اهمیت دارد چون ما به شکی ذاتی به ارزش خود مبتلا هستیم که در نتیجه آن تمایل داریم تا به ارزیابی دیگران اجازه دهیم نقشی تعیین کننده در چگونگی نگاه ما به خودمان بازی کنند. حس هویت ما زندانی داوری آن هایی است که در میانشان زندگی می کنیم. اگر آن ها از شوخی های ما سرگرم شوند، به قدرت سرگرم کنندگی خودمان مطمئن تر می شویم.
بی توجهی، ارزیابی منفی پنهان ما از خود را برجسته می کند؛ در حالی که یک لبخند یا تعریف به همان سرعت نتیجه ای مع می دهد. به نظر می رسد که ما برای تحمل خود، اسیر محبت دیگرانیم. "نفس" یا خودانگاره ما را می توان مانند بادکنکی سوراخ تصور کرد. برای اینکه بادکرده باقی بماند تا ابد نیاز به هلیوم عشق بیرونی دارد و همیشه در برابر نوک سوزن بی توجهی آسیب پذیر است.

  •  

داوری ما در اینکه چه معیاری حد مناسب هر چیزی را تعیین می کند (مثلا ثروت یا اعتبار) هیچ گاه به استقلال نرسیده است؛ در عوض ما چنین معین سازی هایی را با مقایسه وضعیت خود با شرایط گروهی مرجع، گروهی از مردم که فکر می کنیم به ما شباهت دارند، انجام می دهیم. به نظر می رسد که ما نمی توانیم قدر چیزهایی را که داریم، به خاطر ارزش خود آن ها یا حتی در مقابل چیزی که اجداد ما در قرون وسطی داشتند، بدانیم. ما از اینکه چقدر در تاریخ موفق به حساب می آییم متأثر نمی شویم. تنها زمانی می توانیم خودمان را خوشبخت بدانیم که به اندازه یا حتی بیشتر از افرادی داشته باشیم که با آن ها بزرگ شده ایم، در کنارشان کار کرده ایم، آن ها را مثل دوست در کنار خود داشته ایم یا در قلمروی عمومی مشترکی قرار گرفته ایم.

  •  

با توجه به نابرابری های گسترده ای که هر روز با آن ها روبه رو می شویم، مهم ترین خصوصیت حسادت این است که می توانیم مدیریت خود را در دست بگیریم و به همه حسادت نکنیم. افرادی هستند که نعمات فراوانشان فکر ما را مشغول نمی سازد. با اینکه پیشرفت های ناچیز دیگران منبعی برای عذاب بی پایان ما می شود، تنها به آن هایی حسد می ورزیم که احساس می کنیم شبیه شان هستیم. در واقع فقط به اعضای گروه مرجع خودمان حسادت می کنیم. تحمل برخی موفقیت ها، که اتفاقا تعدادشان هم زیاد نیست، از تحمل موفقیت افرادی که به ظاهر با ما برابرند راحت تر است.

  •  

ویلیام جیمز می گوید که توانایی فرد برای احساس رضایت از خود فقط به تجربه موفقیت در تمام زمینه های تلاش وابسته نیست. او می گوید ما همیشه از شکست تحقیر نمی شویم. تنها زمانی تحقیر می شویم که غرور و حس ارزشمان را در آرزو یا دستاورد مشخصی سرمایه گذاری کنیم و بعد از اینکه آن را دنبال کردیم احساس ناامیدی کنیم. اهداف ما معین می کنند که چه چیزی را پیروزی و چه چیزی را شکست مفتضحانه تفسیر کنیم.
"وقتی تلاشی نباشد، شکستی هم نیست. شکستی که نباشد، تحقیری هم نیست. بنابراین عزت نفس ما در این دنیا کاملا وابسته به این است که خودمان تصمیم بگیریم چطور باشیم و چه کار کنیم. این عزت نفس حس ما را به واقعیت هایمان و پتانسیل های فرضی ما تعیین می کند"

  •  

تا به امروز اگر جوامع پیشرفته درآمدهایی را که نسبت به گذشته افزایش زیادی داشته در اختیار اعضایشان می گذاشتند، به نظر می رسید که ما را ثروتمندتر می کردند. اما در حقیقت اثر اصلی آن ها ممکن است فقیرتر کردن ما باشد؛ چون با پرورش انتظارات نامحدود، شکافی همیشگی بین چیزی که می خواهیم و چیزی که می توانیم به دست آوریم، بین کسی که می توانیم باشیم و کسی که واقعا هستیم باقی می گذارند. ممکن است با "کم" احساس خوشبختی کنیم، اگر "کم" چیزی باشد که انتظار داریم و ممکن است با "زیاد" احساس بدبختی کنیم، اگر به ما آموخته باشند که باید "همه چیز" را بخواهیم.

  •  

روسو می گفت ثروتمند بودن حقیقی نیازی به دارایی فراوان ندارد، بلکه نیاز به چیزی دارد که فرد آرزوی آن را دارد. ثروت چیزی مطلق نیست. بسته به میل هرکس نسبی است. هر بار که ما آرزوی چیزی را در سر می پرورانیم که نمی توانیم از عهده هزینه اش بربیاییم، فقیرتر می شویم. هرقدر هم که منابع داشته باشیم و هر بار که از داشته خود احساس رضایت می کنیم، می توانیم خودمان را ثروتمند به حساب بیاوریم، هرقدر هم که دارایی های واقعیمان کم باشد. دو راه برای ثروتمندتر کردن فرد وجود دارد: به او پول بیشتری بدهیم یا آرزوهایش را محدود کنیم. جوامع مدرن مورد اول را به طرز خارق العاده ای خوب انجام داده اند، اما با تهییج مداوم اشتهای افراد، هم زمان توانسته اند بخشی از موفقیت آن ها را نفی کنند.

  •  

سه داستان مفید قدیمی درباره شکست
داستان اول: فقرا مسئول شرایطشان نیستند و مفید ترین اعضای جامعه اند اگر کسی از یکی از اعضای جامعه قرون وسطی یا پیش از مدرن غربی می پرسید جامعه بر چه اساسی به دو گروه ثروتمند و فقیر یا دهقان و اشراف تقسیم شده است، این سؤال به احتمال زیاد عجیب و غریب به نظر میرسید: خداوند خواستار این تقسیم بندی بوده است دیگر.
داستان دوم: موقعیت پایین هیچ ارتباطی به اخلاقیات ندارد. عیسی مسیح والاترین و مبارک ترین انسان ها بود. با این حال او روی زمین جزو فقرا حساب می شد و هر معادله ساده ای را بین برحق بودن و ثروت برهم می زد. داستان سوم: ثروتمندان و فاسدند و با چپاول و نیرنگ به امتیاز رسیده اند، نه با فضیلت و استعداد. به علاوه آن ها طوری جامعه را مجهز کرده اند که فقرا هیچ گاه نتوانند شخصا دارایی شان را افزایش دهند. هر قدر هم که توانا و با اراده باشند، تنها امید آن ها در اعتراضات اجتماعی و انقلاب ها خوابیده است.

  •  

سه داستان جدید القاکننده اضطراب درباره موفقیت
داستان اول: ثروتمندانند که مفیدند نه فقرا. تا به امروز، خرج کردن آن ها برای همه کسانی که پایین تر از آنها بودند شغل تأمین می کرد و بنابراین به ضعیف ترین ها کمک می کرد تا زنده بمانند. بدون ثروتمندان، فقرا خیلی زود به قبرهایشان سپرده می شدند.
داستان دوم: موقعیت با اخلاقیات ارتباط دارد. زمانی که ثروت هنوز با توجه به تبار خونی و رابطه دست به دست می شد، کسی ثروت را نشانه چیزی جز به دنیا آمدن در خانواده ای درست نمی دانست. اما در دنیایی شایسته سالار که شغل های معتبر و با درآمد بالا در آن تنها از راه هوش و توانایی ذاتی در دسترس بودند، کم کم به نظر می رسید که پول نشانه خوبی برای شخصیت است. به نظر می رسید که نه تنها ثروتمندان ثروتمند تر بودند، احتمالا بهتر هم هستند.

  •  

داستان سوم: فقرا گناهکار و فاسدند و فقر را مدیون حماقت خود هستند. دیگر نمی شد نظریه توزیع عادلانه ثروت و فقر را پس از فلسفه داروینیسم اجتماعی قرن نوزدهم بیان کرد. طرفداران آن می گفتند که همه انسان ها با تلاشی منصفانه بر سر منابعی محدود مانند پول، کار و عزت شروع می کنند. برخی در این رقابت موفق تر شدند، نه به خاطر اینکه از برتری های بیجا بهره می بردند یا به طور ناعادلانه اقبال خوشی داشتند؛ بلکه به این دلیل که ذاتا بهتر از رقبایشان بودند. هرچند ثروتمندان از دیدگاه اخلاقی فضیلتی نداشتند، اما به صورت ترسناکی طبیعتا بهتر بودند. آن ها نیرومندتر بودند، تخم و ترکه قوی تری داشتند، ذهنشان تیزتر بود. ببرهای جنگل انسانی بودند که زیست شناسی، این مفهوم جدید و خداگونه که قرن نوزدهم در مقابلش زانو خم کرده بود، از پیش تعیین می کرد که از دیگران پیشی می گیرند. این زیست شناسی بود که می خواست ثروتمندان، ثروتمند باشند و فقرا فقیر.

  •  

به لطف آرمان های شایسته سالاری، افرادی زیادی فرصت رسیدن به آرزوهایشان را پیدا کردند. دیگر پیشینه، جنسیت، نژاد یا سن مانعی سخت در مسیر پیشرفت نبود. اما بی تردید نیمه تاریکی هم در این داستان برای افراد موقعیت پایین وجود داشت. اگر افراد موفق شایسته موفقیت بودند، مسلما مشخص می شد که افراد شکست خورده هم شایسته شکست بوده اند.
در زمان های شایسته سالار به نظر می رسید که عنصر عدالت به همان مقدار که وارد توزیع ثروت شده بود، وارد توزیع فقر هم می شد. موقعیت پایین دیگر صرفا تاسف آور نبود، بلکه افراد لیاقت آن را داشتند. پاسخ دادن به خود و به دیگران به این سؤال که اگر فرد به هر شکلی خوب، باهوش یا توانا، چرا هنوز فقیر است، برای افراد ناموفق در عصر شایسته سالاری جدید تیزتر و دردناک تر شده بود.

  •  

تاریخ تجملات، داستان حرص و طمع نیست. دقیق تر این است که آن را سابقه ضربه های احساسی بخوانیم. این تاریخ، میراث کسانی است که به خاطر تحقیر دیگران زیر فشار قرار گرفته بودند تا قدری فراتر از حد معمول به نفس شان اضافه کنند تا نشان دهند که آنها هم مدعی عشق اند.
اگر به شکل سنتی، فقر جریمه مادی موقعیت اجتماعی پایین است، بی توجهی و برگرداندن نگاه، جریمه هایی احساسی اند که ظاهر دنیای پر از اشرافی گری نمی تواند دست از تحمیل آن بر کسانی که موقعیتی ندارند بردارد.

  •  

اگر از فکر کردن به شکست خشمگین می شویم، احتمالا به این خاطر است که تنها انگیزه مطمئن جهان برای اینکه حسن نیت خود را به ما نشان دهد، موفقیت است. پیوند خانوادگی، دوستی یا جذابیت جنسی ممکن است گاهی انگیزه های مادی را غیر ضروری نشان دهند، اما تنها یک فرد خوش بین بی احتیاط برای ی نیازهای معمولش به عوامل احساسی تکیه خواهد کرد. انسان ها به ندرت بدون داشتن دلیلی محکم برای لبخند زدن، لبخند می زنند.
"انسان همیشه فرصتی برای کمک گرفتن از برادرانش دارد. هر چند بیهوده است که چنین چیزی را تنها از خیر خواهی آن ها انتظار داشته باشد. این از خیر خواهی قصاب، آشپز یا نانوا نیست که ما توقع شام خود را داریم، بلکه از توجه آن ها به سود خود است. ما خود را مخاطب انسانیت آن ها نمی دانیم، بلکه مخاطب عشق به خود آن ها می دانیم."

  •  

در تمام جوامع به دست آوردن موقعیت و به طور مشخص تر "آبرو" وظیفه اصلی هر مرد بالغی است. چه مانند جوامع روستایی یونان آن را مجال بنامند، چه مانند جوامع مسلمان شرف و چه مانند هندوها عزت، در تمام موارد انتظار می رود که خشونت حامی آبرو باشد.
ممکن است ما به کسانی که برای پاسخ دادن به مسائل مربوط به آبرو به خشونت رو می آورند، چپ چپ نگاه کنیم، اما خود ما هم قدری از طرز فکر آن ها را در خود داریم؛ یعنی آسیب پذیری شدید در مقابل اهانت دیگران. به احتمال زیاد ما هم، مانند تندخوترین دوئل کنندگان، عزت نفس خود را بر پایه ارزشی می گذاریم که معمولا به ما نسبت داده می شود.

  •  

اگر ما انتقاد بجا از رفتارمان را پذیرفته باشیم، و به اضطراب های هدفمند درباره بلند پروازی هایمان توجه کرده، مسئولیت شکست هایمان را هم به درستی پذیرفته باشیم، و با وجود این همچنان جامعه مان موقعیتی پایین برای ما در نظر بگیرد، ممکن است به انتخاب راهی تمایل پیدا کنیم که برخی از بزرگ ترین فلاسفه سنت غرب انتخاب کردند. ممکن است با درک غیر پارانوئیدی پیچ و خم های نظام ارزشی اطرافمان، وارد وضعیت مردم گریزی هوشمندانه شویم که هم از حالت تدافعی و هم از غرور آزاد باشیم.

  •  

وقتی شروع می کنیم به موشکافی نظرات دیگران، چیزی را کشف می کنیم که همزمان هم ناراحت کننده است و هم به طرز غریبی رهایی بخش، متوجه می شویم که دیدگاه های بیشتر مردم در مورد بیشتر موضوعات پر است از پریشانی ها و خطاهای خارق العاده. از نظر چامفورت، بزرگ ترین عیب نظر عموم این است که از سختی آزمونی منطقی که باید اندیشه هایشان را زیر نظر آن قرار دهند منزجرند و در عوض میل دارند به شهود، احساسات و رسوم تکیه کنند.
"آدم بهتر است مطمئن باشد که هر نظریه عمومی و هر مفهوم عامه پسندی، حماقت است، چرا که توانسته نظر اکثریتی را جلب کند." چیزی که، چاپلوسانه، به آن خرد جمعی گفته می شود، معمولا کمی بیشتر از بی خردی جمعی بوده، پر است از ساده سازی و بی منطقی، تعصب و سطحی نگری: "بیهوده ترین رسوم و مسخره ترین مراسم همه جا با بیان عبارت اما رسم بر این است توجیه می شود."

  •  

مونتنی ما را وا می دارد که وقتی افراد قدرتمند و ثروتمند را می بینیم افسار هیجاناتمان را در دست بگیریم و تمایل خود را به قضاوت افراد فقیر و گمنام کنترل کنیم. "شاید مردی خدمتگزاران بسیار داشته باشد، قصری زیبا، نفوذ فراوان و درآمدی بالا. شاید همه این ها دور او را گرفته باشند، اما این ها درون وی نیست. قدش را زمانی اندازه بگیرید که از روی چوب پاهایش پایین آمده باشد. بگذارید ثروت و تزییناتش را کنار بگذارد و خودش را به ما نشان دهد. چگونه روحی دارد؟ آیا روحش زیبا و تواناست و از همه کارهایش خوشحال است؟ آیا ثروتش مال خود اوست یا وام گرفته؟ آیا شانس هیچ ربطی به آن نداشته؟ این چیزی است که باید بدانیم. این گونه باید درباره فاصله بین ما انسان ها داوری شود."

  •  

آیا باید همچنان بگذاریم رأی آن ها نظر ما درباره خودمان را کنترل کند؟ و حتی اگر بتوانیم زمانی احترام آن ها را به خودمان جلب کنیم، چقدر ارزش خواهد داشت؟ شوپنهاور این سؤال را این طور می پرسد "اگر گروهی از حضار موسیقی دانی را تشویق کنند، وقتی آن موسیقی دان بداند که به جز یک یا دو نفر آن ها، همگی کر هستند، آیا باز هم احساس غرور می کند؟"
مشکل این دیدگاه بصیرت بخش درباره انسانیت این است که دوستان زیادی برای انسان باقی نمی گذارد. "در این دنیا تنها انتخاب بین تنهایی و پستی وجود دارد." او باور داشت که "باید به همه جوانان آموخت چگونه با تنهایی کنار بیایند. هرچه مرد کمتر برای ارتباط با دیگران احساس نیاز کند، پایان بهتری در انتظارش است."

  •  

"روح خرسند و مشکلات خودش را داشت، اگرچه این مشکلات کاملا آشکار نبودند. طبیعت کامل وی در راه هایی تحلیل رفته بود که نام بزرگی بر روی زمین نداشتند. اما تأثیری که نظر او در اطرافیانش می گذاشت به شکلی پیش بینی ناپذیر به اطراف پخش می شد؛ چرا که بهتر شدن جهان تا حدودی به اعمال غیر تاریخی بستگی دارد و اکنون که مسائل آن طور که باید برای من و شما بغرنج نیست، نیمی مدیون کسانی است که صادقانه زندگی ای پنهانی داشتند و در قبرهایی خوابیده اند که هیچ کس به ملاقاتشان نمی رود."

  •  

تراژدی با آرزویش برای ساختن پلی بین افراد گناهکار و ظاهرا بی گناه با به چالش کشیدن مفاهیم عادی وظیفه، استادانه ترین اثر از نظر روانشناسی و محترمانه ترین اثری است که نشان می دهد چگونه وقتی انسانی بی آبرو می شود، هنوز حق دارد که صدایش را بشنوند.
اگر تراژدی به ما اجازه می دهد بسیار بیشتر از حد معمول برای شکست دیگران احساس همدردی کنیم، اساسا به این دلیل است که خود این صورت هنر می خواهد ریشه های شکست را ژرفیابی کند. تراژدی هنرمندانه ما را از بین کارهای کوچک و معمولا معصومانه ای راهنمایی می کند تا کامیابی قهرمانان داستان را به سقوطشان وصل کند و در میان راه رابطه فاسد بین نیت و نتیجه کارها را برملا سازد.

  •  

شوخ طبعی به ما کمک می کند اضطراب موقعیت خود را درک کنیم و حتی آن را آرام سازیم. بخش بزرگی از چیزهایی که به نظر ما خنده دار است، به وضعیت ها یا احساساتی مربوط می شود که اگر قرار بود در زندگی عادی خودمان آن ها را تجربه کنیم، باعث می شد یا خجالت بکشیم یا شرمنده شویم. بزرگ ترین کمدی ها بر آسیب پذیری هایی تمرکز دارند که ما عامدانه در تاریکی باقی می گذاریم. هرچه نقصی شخصی تر باشد و هرچه نگرانی درباره آن شدیدتر، احتمال خندیدن به آن بیشتر است.
کمدی به ما اطمینان می دهد که افراد دیگری هم در دنیا هستند که به اندازه خودمان حسادت می ورزند یا از نظر اجتماعی شکننده اند. افرادی که در ساعات اولیه روز از خواب برمی خیزند و درست مثل ما احساس می کنند که عملکرد مالی شان مایه عذاب آن هاست.

  •  

توانایی جمع آوری ثروت نشانه حداقل چهار فضیلت اساسی است: خلاقیت، شجاعت، هوش و مقاومت. داشتن یا نداشتن دیگر فضایل، برای مثال فروتنی و خداترسی به ندرت توجه کسی را جلب می کند. اینکه موفقیت دیگر مانند جوامع گذشته به "شانس"، "ثروت" یا "خدا" نسبت داده نمی شود بازتاب ایمانی دنیوی به قدرت اراده فردی است.
شکست مالی هم همان ارزش ها را دارد و بیکاران همان شرمی را تجربه می کنند که ترس و بزدلی در دوره جنگجویان نصیب فرد می کرد. در همین حین، پول با خصوصیتی اخلاقی همراه شده است. همچنان که داشتن گردنبند دندان جگوار در قبیله کوتبو، نوعی سبک زندگی کامیابانه و نشانه ارزش فرد است، داشتن ماشین قدیمی زنگ زده یا خانه ای کلنگی هم می تواند نشانه نقص اخلاقی باشد.

  •  

در دنیای باستان، فلاسفه همیشه مشغول مناظره در این باره بودند که چه چیزی از نظر مادی برای خوشبختی ضروری و چه چیزی غیر ضروری است. به نظر آدام اسمیت در جوامع مدرن و مادی چیزهای بی شماری که بدون شک از منظر بقای مادی غیر ضروری بودند، عملا جزء "ضروریات" شناخته می شوند؛ صرفا به این خاطر که هیچ کس بدون آن ها محترم دانسته نمی شود و در نتیجه نمی تواند بدون داشتن آن ها از نظر روانی زندگی راحتی داشته باشد: "ضروریات نه تنها کالاهایی هستند که ااما برای زنده ماندن ضروری اند، بلکه هر چیزی که طبق سنت کشور، نداشتنش مایه شرم افراد محترم، حتی از پایین ترین طبقات جامعه می شود هم یکی از ضروریات است."

  •  

تبلیغات به این اشاره نمی کند که ما معمولا پس از مدت کوتاهی از تصاحب یک وسیله، دیگر هیجان زده نیستیم. شاید سریع ترین روش برای اینکه به چیزی توجه نکنیم، خریدن آن باشد. همان طور که سریع ترین راه برای اینکه دیگر قدر کسی را ندانیم، ازدواج با اوست. این ما را وسوسه می کند که باور کنیم دستاوردها و دارایی هایمان به ما رضایت ابدی می دهند. از ما می خواهند که تصور کنیم از صخره صاف خوشبختی بالا می رویم تا به فلاتی وسیع و مرتفع برسیم و تا آخر عمر روی آن زندگی کنیم؛ به ما یادآوری نمی کنند که خیلی زود پس از رسیدن به قله، دوباره به دره اضطراب و طلب بر می گردیم.

  •  

اگرچه گاهی از فکر مرگ سوءاستفاده می شود (برای اینکه افراد را بترسانند تا دست به کارهایی بزنند که در غیر این صورت هرگز مرتکب آن نمی شدند) بیشتر و امیدوارانه تر به ما کمک می کند که طوری توجه به زندگی مان را اصلاح کنیم که انگار می توانیم تعهداتی را که به خودمان داریم برای ابد به تعویق بیندازیم. اندیشیدن به فانی بودن می تواند به ما دل و جرئت رها کردن زندگی مان از چنگ انتظارات بلاعوض جامعه را بدهد. در حضور اسکلت، جنبه سرکوب کننده نظرات دیگران قدرت ترساندن خود را از دست می دهد.

  •  

خرابه ها به ما یادآوری می کنند که فدا کردن آرامش ذهنی مان برای رسیدن به قدرت بی ثبات دنیایی حماقتی بیش نیست. واقعا چه اهمیتی دارد که در نظر دیگران موفق نشده ایم، که بنای یادبود یا مجمعی به افتخار ما نیست یا اینکه در دورهمی اخیر هیچ کس به ما لبخند نزده است؟ در هر واقعه ای، همه چیز محکوم به نابودی است در مقابل ابدیت، چیزهای کوچک دیگری که ما را آشفته می سازند اهمیتی ندارند.
خرابه ها به ما یادآوری می کنند که نمی توانیم زمان را شکست دهیم و اینکه ما صرفا اسباب بازی نیروهای نابودگری هستیم که در بهترین حالت می توانیم آن ها را برای مدتی دور نگه داریم، اما هیچ گاه بر آن ها پیروز نمی شویم. اگر این چشم انداز، قدرت دادن آرامش به ما را دارد، احتمالا به خاطر این است که بخش بزرگی از اضطراب ما ریشه در حس اغراق آمیزی درباره اهمیت برنامه ها و نگرانی های خودمان دارد.

  •  

این وظیفه نویسنده تراژدی است که ما را با حقیقتی تقریبا تحمل ناپذیر مواجه کند: تمام حماقت ها یا کوته نظری هایی که هر انسانی در طول تاریخ به آن متهم شده ممکن است از یک نظر به طبیعت مشترک ما برگردد. از آنجا که همه ما شرایط مشترک انسانی را با بهترین و بدترین وجه هایش در خود داریم، هرکدام از ما در شرایط درست یا در وحشتناک ترین شرایط، ممکن است هر کاری بکنیم یا هیچ کاری نکنیم. وقتی بینندگان تئاتر این حقیقت گرایی را تجربه کنند با کمال میل دیگر خود را تافته ای جدا بافته نمی بینند و احساس می کنند که قدرت های همدردی و فروتنیشان برگشته و بهتر شده است.

  •  

به نظر می رسد که زندگی روند جایگزینی یک اضطراب با اضطرابی دیگر و یک خواسته با خواسته ای دیگر است. این به این معنی نیست که نباید تلاش کنیم تا بر اضطراب هایمان چیره شویم یا خواسته هایمان را برآورده سازیم؛ بلکه به این معنی است که شاید بهتر باشد تلاش هایمان را با آگاهی از این مسئله پیش ببریم که اهدافمان نمی توانند مو به مو عملی شوند.
فلسفه ترس / لارس اسونسن

اضطراب موقعیت / آلن دوباتن

همدلی با بیماران رو به مرگ / الیزابت کوبلر راس

ها ,  ,های ,هم ,نمی ,کنیم ,آن ها ,است که ,به ما ,به نظر ,که به ,دارد اضطراب موقعیت

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

منوچهر زنگنه مد و فشن وبگران - آموزش طراحی و توسعه وب ترجمتن ، ارائه خدمات ترجمه و بازخوانی شعر و متن عاشقانه سیارک32 طراحی سایت |سارین وب بسته بندی غذا، جعبه غذا و پک غذا در چاپ ماهنشان منّی إلیک روغن خراطین