در دهه های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ میلادی، کمتر پزشکی بی اثر بودن درمان را قبول می کرد و یا اگر ادامه درمان به ضرر بیمار بود، پزشک از گفتن این حقیقت امتناع می کرد. به این ترتیب "چیزی از مرگ نگفتن" باب شد. متأسفانه چون در آن زمان پزشکان قادر به درمان درد بیماران رو به مرگ نبودند، این افراد با درد و عذاب از دنیا می رفتند. این امر از یک طرف ناشی از ضعف علمی پزشکان در کنترل درد و از طرف دیگر نتیجه خواست مشترک پزشکان، بیماران و خانواده ها بود که نمی خواستند بیشتر شدن درد و در نتیجه تشدید بیماری را قبول کنند. فرهنگ پزشکی آن دوران بسیار اقتدارگرایانه بود. کسی به ارزش ها، خواسته ها و اولویت های بیمار چندان اهمیت نمی داد.

  •  

با نگاهی به گذشته و مطالعه مردم و فرهنگ های کهن، می بینیم که مرگ همواره برای انسان ناگوار بوده و احتمالا در آینده هم خواهد بود. شاید بهترین توضیح ما این باشد که ناخودآگاه بشر، خود را جاودانه می داند. ناخودآگاه ما از تصور مرگ عاجز است و اگر مرگ ما گریپذیر باشد، آن را نتیجه عمل بدخواهانه یک عامل خارجی می دانیم. ناخودآگاه انسان، مرگ را صرفا نتیجه کشته شدن می داند و مردن ناشی از یک علت طبیعی و یا پیری را محال می داند. به این ترتیب مرگ با یک اقدام بد و اتفاق وحشتناک، عملی که مستحق عقوبت و جزاست، پیوند درونی دارد.

  •  

دلیل دیگر ناگواری مرگ، ضعف ناخودآگاه در فرق گذاشتن بین آرزو و حقیقت است. همه ما رویاهای نامعقولی داریم که در آن ها دو موقعیت متضاد همزیستی دارند موقعیت هایی که در رؤیا پذیرفتنی هستند اما در بیداری غیر منطقی و باورنکردنی اند. با بالا رفتن سن، زمانی که به محدودیت قدرت خود پی می بریم و متوجه می شویم که حتا عمیق ترین آرزوهای ما نمی توانند ناممکن را ممکن کنند، ترس و عذاب وجدان ما از دخالت در مرگ عزیزان رنگ می بازد. بقایای این ترس را همه روزه در چهره داغدارانی که در بیمارستان ها حضور دارند می بینیم.

  •  

هدف از اجرای آداب و رسوم سوگواری فرونشاندن خشم خدایان یا انسان ها و در نهایت، کاستن از بار جزای پیش بینی شده بوده است. شاید اگر کسی در غم از دست دادن عزیزی، به سینه می کوبد، موهایش را می کند و از غذا خوردن امتناع می کند، سعی دارد با تنبیه خود، از مجازاتی که به دلیل تقصیراتش در رابطه با مرگ آن عزیز پیش رو دارد، پیشگیری کرده و یا بار آن را سبک تر کند. غم، شرمندگی و عذاب وجدان، از خشم و غضب جدایی ناپذیرند. غم همواره با میزانی از خشم همراه است. از آن جا که هیچ یک از ما مایل نیستیم خشم خود نسبت به فرد در گذشته را بیان کنیم، این احساس را پنهان و یا سرکوب می کنیم و در نتیجه دوره سوگواری ما طولانی تر شده و یا خشم مان از جاهای دیگر بیرون می زند.

  •  

در جایی که توان دفاع شخصی انسان روز به روز کمتر می شود، دفاع روانی او از همه جهات قوت می گیرد. نمی شود همیشه در مرحله انکار ماند یا تظاهر به سالم بودن کرد. اگر قادر به انکار مرگ نباشیم، ممکن است در جهت کنترل آن تلاش کنیم: احتمالا از شنیدن آمار تلفات انسان ها در اخبار، تمام تنمان به لرزه می افتد، اما با خوشحالی می گوییم "مرگ رفت سراغ بقیه. من قسر دررفتم." گروه های مختلف مردم از دارودسته های خیابانی گرفته تا ملل گوناگون، احتمالا از هویت گروهی شان برای عبور از ترس استفاده می کنند. آیا ممکن است پایه و اساس جنگ افروزی های بشر، نیاز او به رویارویی با مرگ، کنترل آن، تسلط بر آن، یا جان سالم به در بردن از آن باشد؟ و آیا این ها آشکال خاصی از انکار ناپذیری بشر نیست؟

  •  

در گذشته های دور، بیشتر مردم بی چون و چرا آفریدگار را می پرستیدند. آن ها به زندگی پس از مرگ و نقش آن در تسکین درد و رنج شان ایمان داشته و معتقد بودند هر انسانی بسته به شهامت و متانت و شکیبایی در تحمل مشکلات، پاداش خواهد گرفت. رنج کشیدن امری عادی بود همان طور که زایمان نفس گیر و دردناک طبیعی باب بود. در آن زمان ها تحمل درد، به عشق پاداش گرفتن آسان می شد. امروزه درد کشیدن "غیر عاقلانه" است چون برای تسکین هر دردی داروی مناسبی وجود دارد. این باور که تحمل زندگی توأم با دردورنج، در عرش اعلی پاداش خواهد گرفت، دیری است از بین رفته و هدف از رنج بردن، گم شده است.

  •  

به جای این که بگوییم "آیا باید حقیقت را به بیمار بگوییم؟"، بهتر است از خودمان بپرسیم "موضوع را چه طوری به مریض بگوییم؟" دکتری که بی پرده تشخیص خود را به بیمار می گوید، اما روزنه های امید را نمی بندد، خدمت بزرگی به وی می کند. پزشک باید با اشاره به داروها، شیوه های درمانی و تحقیقات جدید، امید را در دل بیمار زنده نگه دارد. نکته مهم این است که پزشک به بیمار تفهیم کند که به آخر خط نرسیده و او از تلاش برای درمان وی دست نخواهد کشید و خیال دارد تحت هر شرایطی به اتفاق او و خانواده اش به جنگ بیماری برود. این بیمار بدون واهمه از تنهایی و فریب و طردشدگی، ایمانش را به صداقت پزشک معالجش حفظ می کند و می داند که به کمک همدیگر همه راه های ممکن را خواهند رفت.

  •  

بدترین برخورد، حتا با خوش روحیه ترین آدم ها، این است که به آن ها بگوییم دقیقا چند ماه یا چند سال زنده می مانند. فقط وقتی سرپرست خانواده رو به مرگ است، بهتر است بداند که فرصت زیادی ندارد تا بتواند به موقع به کارهایش سروسامان دهد. حتا در چنین مواردی پزشک کاردان و فهیم، به بیمار می گوید که بهتر است حالا که فرصت هست و قوای جسمی اش هم تحلیل نرفته، به کارهایش سروسامان بدهد. به این ترتیب بیمار احتمالا پیام ضمنی پزشک را می گیرد، اما امیدش را از دست نمی دهد. هر بیماری، حتا کسی که ادعا می کند آماده مردن است، نیاز به امید دارد. مصاحبه های ما با بیماران رو به مرگ نشان می دهد که کلیه بیماران، امید به زنده ماندن را در همه لحظات حفظ می کنند.

  •  

ما در ناخودآگاه مان، قادر به درک مرگمان نیستیم و به جاودانگی مان ایمان داریم، حال آنکه مرگ همسایه را باور می کنیم. به این ترتیب آمار تلفات جنگ و قربانیان تصادفات، فقط مهر تأییدی است بر باور ناخودآگاه ما به جاودانگی و به ما این امکان را می دهد که در کنج ذهن ناخودآگاه مان خوشحال باشیم که "مرگ مال همسایه است." اگر نتوانیم مرگ را انکار کنیم، سعی می کنیم بر آن مسلط شویم.
افرادی که با سرعت بالا در بزرگراه ها رانندگی می کنند، یا به سلامت از جنگ به خانه باز می گردند، حقیقتا خود را در برابر مرگ مصون می دانند. اگر همه افراد جامعه از مرگ بترسند و آن را انکار کنند، به جز به کارگیری دفاع های مخرب چه راهی برایشان باقی می ماند؟ جنگ ها، شورش ها و آمار فزاینده قتل و دیگر جرایم، احتمالا ضعف بشر در پذیرش مرگ و رویارویی عزت مندانه با آن را نشان می دهد.

  •  

همه بیماران، در مراحل مختلف بیماری، به انکار نیاز دارند. البته این نیاز، در مراحل اولیه ابتلا به بیماری بدخیم شدیدتر است. با گذشت زمان گاهی بیمار در لاک انکار فرو می رود و گاهی از آن خارج می شود و شنونده حساس و فهمیده، موقعیت بیمار را درک کرده و دفاع هایش را می پذیرد بی آنکه رفتار متناقض او را به رخش بکشد.
بعدها، معمولا بیمار بیش از انکار به انزوا پناه می برد. در آن زمان، فرد درباره وضعیت سلامتی و بیماری اش و نیز فناپذیری و جاودانگی، طوری حرف می زند که انگار این دو قابلیت همزیستی دارند. به این ترتیب در حالی که با امکان مرگ خود روبه رو می شود، امیدش را نیز از دست نمی دهد.

  •  

نگاه صادقانه به خود، به رشد و پختگی انسان منجر می شود و سروکار داشتن با بیماران بدحال، سالخورده و رو به مرگ، بیش از هر چیز در این راه به ما کمک می کند.

  •  

معمولا بیماران بعد از شنیدن خبر فاجعه آمیز ابتلا به یک بیماری لاعلاج، ناباورانه می گویند "نه، حقیقت نداره، امکان نداره." اما پس از این که کم کم می فهمند که تشخیص درست است و آن ها دچار آن بیماری شده اند، واکنشی از نوع دیگر نشان می دهند. خوشبختانه یا متأسفانه تعداد کمی از بیماران می توانند تا پای مرگ در دنیای ساختگی خود به سر ببرند دنیایی که در آن خود را سالم می بینند. وقتی امکان ادامه انکار وجود نداشته باشد، احساس خشم و برافروختگی، رشک و نفرت بر وجود بیمار مستولی می شود. سؤال منطقی بیمار در این مرحله، "چرا من؟" خواهد بود.

  •  

انسان مایل نیست به مرگ فکر کند و فقط گاهی با بی میلی، نگاهی گذرا به آن می اندازد. البته معمولا این فرصت وقتی پیدا می شود که شخص به یک بیماری مهلک دچار شده باشد. به اعتقاد من بهتر است به میل خود و نه از سر اجبار، گاهی به مرگ فکر کنیم. در غیر این صورت سرطان گرفتن یکی از اعضای خانواده به طرز بی رحمانه ای مرگ را به رخ ما می کشد. هر چند می توان این فرصت را مغتنم شمرد و صرف نظر از اینکه بیمار چه سرنوشتی خواهد داشت، به مرگ خود فکر کرد.

  •  

پرستار در گوشه ای از اتاق می نشست و کتاب می خواند و به هر قیمتی می خواست بیمار را ساکت نگه دارد. پرستاری از یک مریض رو به مرگ، برایش دشوار بود طوری که هرگز به میل خود حتا نگاهش نمی کرد چه رسد به این که با او حرف بزند. برای انجام وظیفه آن جا بود، اما به لحاظ عاطفی، یک دنیا با بیمار فاصله داشت. وقتی بیمار از او می خواست کمی جابه جایش کند، عصبانی می شد. برای بیمار، حرکت کردن نشانه تداوم زندگی بود، اما پرستار این حقیقت را انکار می کرد و از بوی مرگ به حدی می ترسید که برای محافظت از خود، در لاک اجتناب و انزوا پنهان می شد. آرزوی پرستار برای ساکت و بی حرکت ماندن بیمار، فقط ترس وی از ناتوانی و مرگ را بیشتر می کرد.

  •  

اگر در مرحله اول نتوانسته باشیم با واقعیت تلخ بیماری مواجه شویم و در مرحله دوم، از زمین و زمان عصبانی باشیم، شاید بتوانیم با رسیدن به یک توافق، زمان وقوع مرگ را به تعویق بیندازیم. "اگه خواست خدا اینه که من تو این دنیا نباشم و به درخواست من عصبانی گوش نمیده، شاید بهتر باشه دوستانه ازش بخوام." همه ما با چنین برخوردهایی از سوی فرزندانمان آشنا هستیم که اول با طلبکاری و بعد با خواهش و تمنا خواسته شان را مطرح می کنند. بیمار رو به مرگ نیز از این راه وارد می شود. وی به تجربه می داند که به خاطر کارهای خوب و خدماتی که در طول زندگی انجام داده، کمی شانس نجات دارد. آرزوی بیشتر بیماران، طول عمر و زندگی بدون درد و رنج است.

  •  

چانه زنی، تلاشی برای به تاخیر انداختن است و فرد به ازای رفتار خوبش پاداش می خواهد و برای خودش مهلت تعیین می کند (برای مثال: یک اجرای دیگر، عروسی فرزند دیگر و .). بیمار به این وسیله به طور ضمنی متعهد می شود که همین یک خواسته را داشته باشد. البته هیچ یک از بیماران به این عهد پایبند نیستند. آن ها در واقع رفتاری مشابه بچه ها دارند
بیشتر افراد در خلوت با خدا یا در قالب نگارش نامه و شعر یا در ملاقات با کشیش، چانه زنی می کنند. در مصاحبه های انفرادی، بیشتر بیماران متعهد می شدند به ازای طول عمر بیشتر، زندگی شان را وقف خدمت در راه خدا و کلیسا کنند. بسیاری از بیماران، قول می دادند که اگر پزشکان بتوانند چند صباحی مرگ آن ها را عقب بیندازند، رضایت می دهند پس از مرگ، اعضای بدنشان به دیگران اهدا شود. به لحاظ روان شناختی، این وعده ها احتمالا با احساس گناه همراه هستند

  •  

وقتی بیمار غصه جدا شدن از عزیزانش را می خورد، افسردگی راهی است که رسیدن به مرحله پذیرش را آسان تر می کند. در چنین مواردی، تشویق و دلداری، کمکی به بیمار نمی کند. ترغیب چنین بیماری به دیدن جنبه های مثبت زندگی، به این معنی است که از او بخواهیم به مرگی که در راه است فکر نکند. در حالی که همه ما با جدا شدن از عزیزانمان غصه دار می شویم، چه طور می توانیم به بیمار توصیه کنیم در این شرایط غمگین نباشد؟ از یاد نبریم که او قرار است از همه تعلقاتش دل بکند. اگر در این مرحله، بگذاریم بیمار اندوهش را بیان کند، راحت تر به مرگ تن می دهد. بیمار نیاز به حرف زدن ندارد و صرفا با گرفتن دست، نوازش سر و حضور خاموش می شود او را همراهی کرد.

  •  

به استثنای مرگ های ناگهانی، بیماران رو به مرگ در نهایت به مرحله ای می رسند که نه از قضا و قدر عصبانی هستند و نه احساس افسردگی می کنند. در این مرحله بیمار به راحتی احساسات گذشته، از جمله رشک و عصبانیتش را بیان می کند.
نباید قبول یا پذیرش را معادل شادی بیمار تلقی کنیم. وجود بیمار در این مرحله، خالی از احساسات است. گویی درد از تنش رفته، نبرد پایان گرفته و به قول یکی از بیماران، زمان آخرین استراحت پیش از سفر مرگ است. در این زمان، بستگان بیمار بیشتر از وی به درک و حمایت نیاز دارند. بیمار در این مرحله به صلح و تسلیم رسیده و دایره تعلقاتش کمرنگ شده. دلش می خواهد تنها باشد و مایل نیست درگیر اخبار و مشکلات شود.

  •  

در مرحله قبول بیمار به مرور به سمت جدا شدن و دوری از عزیزانش می رود و کم کم ارتباط دوجانبه بی معنا می شود. نمونه چنین بیمارانی، آدم پیری است که در پایان عمر احساس می کند که همواره کار کرده، رنج های زیادی کشیده، فرزندانش را بزرگ کرده و وظایفش را به طور کامل انجام داده. این فرد با نگاهی به گذشته، زندگی اش را معنادار می بیند و احساس رضایت می کند.
اکثر بیماران ما در مرحله قبول، بدون ترس و ناامیدی، جان می سپارند. "در دوره نوزادی، هیچ انتظاری از نوزاد نمی رود و کلیه نیازهایش برآورده می شود. روانکاوی، دوره ابتدایی نوزادی را زمان انفعال و خودشیفتگی می داند زمانی که نوزاد خود را مرکز عالم می پندارد." به همین ترتیب در پایان عمر، وقتی که کار و خدمت کرده ایم و طعم خوشی و ناخوشی را چشیده ایم، با چرخش به سمت مرحله ابتدایی، چرخه زندگی ما بسته می شود.

  •  

حتا واقع بین ترین بیماران احتمال ضعیفی برای درمان یا کشف داروی جدید و به نتیجه رسیدن تحقیقات در دقیقه نود قائل بودند. همین امیدهای لحظه ای، تحمل روزها، هفته ها و ماه ها رنج و عذاب را ممکن می سازد. بیمار احساس می کند ورای درد و رنج وی، معنا و مفهومی وجود دارد و اگر بتواند اندکی بیشتر تاب بیاورد، به نتیجه مطلوب می رسد. بیمار رو به مرگ، با این جور تصورات دلخوش کننده، روحیه اش را حفظ کرده و قدرت تحمل آزمایش ها و معالجات سخت را پیدا میکند. به تعبیری این جدالی است بین بیم و امید و از دید برخی دیگر، شکلی از انکار زودگذر است که بسیار ضروری است.

  •  

غالبا می شنویم که برخی از خانواده ها از این که در برابر بیمار رو به مرگ، همیشه روحیه خود را حفظ می کنند و لبخندشان ترک نمی شود، به خود می بالند. البته زمانی می رسد که این افراد نمی توانند نقاب شادی را روی صورتشان نگه دارند. آن ها نمی دانند که بروز عواطف اصیل و واقعی، به مراتب ساده تر است. بیمار از ورای نقاب، حس ما را گرفته و در می یابد که به جای همدلی، پنهان کاری می کنیم. غم انگیز ترین زمان برای خانواده بیمار مرحله نهایی است، زمانی که بیمار خود را برای دل کندن از زندگی و خانواده آماده می کند. آن ها درک نمی کنند که بیمار وقتی به آرامش و قبول می رسد، باید گام به گام خود را از همه تعلقاتش جدا کند. اگر بیمار دودستی به آن ها بچسبد، چه طور می تواند آماده مردن شود؟

  •  

در اولین سال های ازدواج، برای کسب درآمد بیشتر و فراهم کردن خانه و زندگی مناسب، به ناچار بیشتر اوقات را دور از خانواده سپری کرده بود. پس از ابتلا به سرطان، لحظه به لحظه زندگی اش را در کنار خانواده می گذراند اما خیلی دیر شده بود. "فقط خواب بهم آرامش میده. وقتی بیدارم وجودم پر از خشم میشه و هیچ جوری آروم نمیشم. یه وقتا حسرت دو مردی رو می خورم که در مراسم اعدامشون شرکت کرده بودم. یکیشون درست جلوی من نشسته بود. اون موقع متوجه نبودم اما حالا فکر می کنم چه آدم خوش شانسی بوده. خودش می دونست سزاوار مرگه و اصلا عصبانی نبود و مرگ سریع و بی دردی داشت. حالا منو ببین، این جا افتادم تو رختخواب و هر لحظه عمرم با رنج و عذاب می گذره." آنقدر که به خاطر برآورده نکردن انتظارات خانواده و از کار افتادگی اش عذاب می کشید، از درد و مشکلات جسمانی اذیت نمی شد.

  •  

بچه ها غالبا فراموش می شوند. نه اینکه اطرافیان به آنها بی توجه باشند، اما به هر حال کمتر فردی می تواند با کودکان درباره مرگ صحبت کند. برای صحبت با بچه های خردسال و درک بهتر احساساتشان، باید از برداشت های متفاوت آن ها از مرگ آگاه باشیم. تا سه سالگی، نگرانی کودک جدایی است و بعدها نگران از دست دادن ارزش و اعتبارش می شود و هر عامل مخربی را تهدیدی برای آن می داند. کودک سه تا پنج ساله مرگ را یک حقیقت دایمی نمی داند، بلکه فکر می کند مثل کاشت پیاز گل در پاییز و رویش آن در بهار، موقتی است. پس از پنج سالگی، کودک فکر می کند مرگ لولوخورخوره ای است که آدم ها را با خود می برد. به عبارتی مرگ را به مداخله یک عامل خارجی نسبت می دهد. حوالی نه تا ده سالگی، درک واقع بینانه کودک از مرگ شکل می گیرد و آن را به عنوان یک امر بیولوژیکی دایمی می شناسد.

  •  

بسیاری از بیماران بدحال کاملا نومید بوده، خود را بی مصرف و زندگی شان را پوچ و بی معنا می بینند و روز و شبشان کسالت بار و طولانی به نظر می رسد. در میانه این یکنواختی ملال آور، فردی از راه می رسد و باورهای قبلی را متحول می کند: یک نفر که عجله در کارش نیست و آمده که حرف های بیمار را بشنود. کسی از راه می رسد که یکنواختی روز و شب بیمار، حس تنهایی، بی هدفی و انتظار دردناکش را از بین می برد
برخی از بیماران از طریق شرکت در جلسات، به نوعی قدرت خود را محک می زدند. آن ها برای ما موعظه می کردند و در حالی که با تمام وجود می ترسیدند، از ایمان به خداوند و قبول مقدرات او می گفتند. آن دسته از بیماران که به واسطه ایمان قلبی به مرگ تن داده بودند با افتخار احساس خود را برای جوانان حاضر در جلسه بازگو می کردند به این امید که شاید قطره ای از ایمانشان به وجود آن ها راه پیدا کند.

  •  

انسان ها در برابر خبر بیماری لاعلاج و یا استرس های شدید و غیر منتظره، دچار شوک و ناباوری می شوند. بیماران مختلف ما، از چند ثانیه تا چند ماه در مرحله انکار می ماندند. البته بیماران به انکار کامل متوسل نمی شدند. پس از این دوره، خشم و حسادت به افراد سالم وجود بیمار را پر می کرد. درک و تحمل خشم بیمار توسط اطرافیان، زمینه ساز عبور وی از این مرحله و رسیدن به مرحله چانه زنی موقت و پس از آن افسردگی می شد که سکوی پرتاب رسیدن به پذیرش نهایی بود. بسیاری از بیماران، بدون دریافت کمک، به مرگ تن دادند و برخی دیگر برای عبور از مراحل فوق و تجربه مرگی آرام و با عزت، نیازمند کمک بودند.

  •  

آدم های ساده تر، با تحصیلات کمتر و فرهنگ اجتماعی پایین تر و آن ها که خیلی جمع گرا نبودند، راحت تر با مرگ مواجه می شدند تا افراد مرفهی که قرار بود از ثروت، آسایش و روابط اجتماعی گسترده دل بکنند. ظاهر افراد زحمت کشی که در طول زندگی کار کرده، طعم رنج و عذاب را چشیده، فرزندانشان را به ثمر رسانده و از نتیجه زحماتشان خشنود هستند، راحت تر مرگ را پذیرفته و با آرامش و عزت جان می سپارند. افراد جاه طلبی که همواره سعی در کنترل امور داشته و به مال اندوزی و برقراری روابط جدید و سطحی مشغول بوده اند، دشوارتر از گروه قبل با این حقیقت روبه رو می شوند.


  •  

علت قبول دعوت ما، تمایل وی به صحبت درباره بیماری و مرگ نبود. او می خواست در شرایطی که کاری از دستش برنمی آمد، با شرکت در این مصاحبه، خدمتی به دیگران کرده باشد. او باور داشت که انسان تا زمانی زنده است که کارایی داشته باشد. خانم "ل" بیماران را دلداری می داد اما از این که خود تکیه گاهی نداشت، دلخور بود. خانم "ل" اهل آه و ناله نبود. پدر و مادر وی تا قبل از نزدیک شدن زمان مرگشان، هرگز لب به شکایت باز نکرده بودند. به همین دلیل برای زنده ماندن، او باید کارایی اش را حفظ می کرد. هر موقع که افسرده می شد، با دیگران حرف می زد ولی هرگز لب به شکایت باز نمی کرد. به اعتقاد وی "کسانی که اهل ناله و شکایت باشن، عاقبت بدی دارن." او باور دارد که شکایت از بیماری عاقبتی جز مرگ یا معلولیت ندارد.

  •  

افرادی که برای ماندن در کنار بیمار رو به مرگ و حفظ سکوت معنادار، از توان و عشق کافی برخوردار باشند، پی خواهند برد که لحظه مرگ نه وحشتناک است و نه دردناک، بلکه توقف آرام عملکرد جسم انسان است. مشاهده مرگ آرام یک انسان، یادآور یکی از میلیون ها شهابی است که هر یک لحظه ای در آسمان پهناور درخشیده سپس برای همیشه در دل شب بی پایان گم می شود. درمانگر در می یابد که در این دریای پهناور، هر انسان موجودی بی همتاست. او میرایی و محدودیت زندگی بشر را حس می کند. در دوران ما کمتر کسی بیش از هفتاد سال عمر می کند. با این حال در همین مجال کوتاه، بیشتر ما به شیوه ای منحصر به فرد زندگی کرده و نقش خود را بر لوح تاریخ بشر حک می کنیم.

  •  

مرگ صرفا یاد آور یک لحظه است. مشکل بیمار مرگ نیست. او از احساس نومیدی، تنهایی و درماندگی وحشت دارد. افرادی که با شرکت در جلسات ما، احساسات خود را آزادانه بیان می کنند، نه تنها در رویارویی با بیماران اضطراب کمتری دارند، بلکه از تصور احتمال مرگ خود نیز آشفته نمی شوند.
بیمار رو به مرگ نیازهای خاصی دارد. برای کمک به بیمار باید وقت صرف کنیم، حرف های او را بشنویم و نیازهایش را بشناسیم. مهم ترین وظیفه ما در ارتباط با چنین بیماری، این است که آمادگی و تمایل خود را برای شنیدن نگرانی هایش اعلام کنیم. برای آنکه بتوانیم با حفظ آرامش در کنار بیمار رو به مرگ بنشینیم، باید نگرش خود نسبت به مرگ و میرایی را به دقت بررسی کنیم.

فلسفه ترس / لارس اسونسن

اضطراب موقعیت / آلن دوباتن

همدلی با بیماران رو به مرگ / الیزابت کوبلر راس

بیمار ,ها ,  ,کند ,های ,یک ,می کند ,به مرگ ,خود را ,آن ها ,رو به

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Dr Vida Ahmadi With Pen Name Dana Kamran تولیدی بند رخت طراحی سایت و سئو Arabic & Religious اباریق- علوم قرآن و حدیث حسین ساغبگلو آرامشم باش هرچند کوتاه!!!!! طرحی از یک زندگی... خلاصه کتاب و جزوات درسی ده روز مهر گردون