گزیده کتاب



"زندگی اولش ملال است، بعدش ترس" هر جامعه ای و شاید جامعه پست مدرن بیش از همه در بر دارنده جنبش ها و پدیده های بسیاری است که کاملا متضاد هستند. اما دو پدیده ترس و ملال با اینکه مخالف هم هستند اما همدیگر را در نهان تشدید و تقویت می کنند. ترس صرفا چیزی نیست که ما برخلاف خواستمان در معرضش قرار می گیریم؛ ترس علاوه بر این غالبا چیزی است که ما داوطلبانه خودمان را در معرضش قرار می دهیم تا بلکه به کمک آن بتوانیم از زندگی روزمره ملال آور مبتذل فراتر برویم.

  •  

"آسیب پذیری و شکنندگی ما بدان معناست که بیش از آن چیزهایی که می کوشیم به دست آوریم چیزهایی هست که می خواهیم از آن ها بگریزیم." ظاهرا ترس از امور بنیادین بشری است، و بسیار بعید است که تصادفی بوده باشد که نخستین احساسی که در کتاب مقدس از آن یاد می شود ترس است: وقتی که آدم میوه درخت دانایی را می خورد و متوجه می شود که است احساسی که پیش از شرم به سراغش می آید ترس است.
ما عریان و غیر مجهز پا به دنیا می گذاریم و در قیاس با سایر جانوران، تا پایان عمرمان همین گونه بی دفاع می مانیم. با این همه، به هیچ روی بدیهی نیست که این مناسب ترین چشم انداز از زندگی بشری باشد. می توان گفت که آگاهی تمام عیار از خطر یا دلمشغولی مدام به آن خطری بزرگ تر از همه خطرهایی است که ما را تهدید می کنند.

  •  

آدم وسوسه می شود بگوید که رسانه ها نقشی چنان محوری دارند که خطر یا فاجعه فقط وقتی "واقعیت" پیدا می کند که رسانه ها آن را پوشش خبری بدهند. منطق رسانه های جمعی یکی از مهم ترین علت های رشد فرهنگ ترس است.
اکثر ما هفتاد هشتاد سالی عمر می کنیم و بر اثر پیری می میریم، بی آنکه در طول عمر مان گرفتار هیچ یک از این بلایایی که بر شمردیم شده باشیم. زندگی ما چنان امن و محافظت شده است که آنقدر وقت پیدا می کنیم که به خطرهای بالقوه ای فکر کنیم که به تحقیق می توان گفت هیچ کدامشان هرگز در زندگی ما جامه عمل نمی پوشند. ترس ما فرآورده جانبی یک تجمل است. اما این به هیچ روی از واقعیت آن نمی کاهد.

  •  

در روزگاری که ایدئولوژی های کهنه دیگر آن قدرت انگیزشی شان را ندارند، ترس بدل به نیرومند ترین عامل در گفتمان ی شده است. ترس راه را برای ارسال پیام های ی هموار می کند و می توان با توسل به آن مخالفان را با یادآوری مدام خطر به قدرت رسیدن آن ها از میدان به در کرد. در اینجا نقش آفرینان ی همزیستی تمام و کمالی با رسانه های جمعی دارند، چون ترساندن و به وحشت انداختن مردم بی تردید باعث فروش هرچه بیشتر رومه ها و نشاندن مردم پای کانال های تلویزیونی می شود

  •  

احساسات تاریخچه ای تکاملی، اجتماعی، و شخصی دارند، و اگر بخواهیم احساسات را درک کنیم، باید هر سه این ها را به حساب آوریم. احساسات اموری صرفا "طبیعی" و مستقیم نیستند؛ احساسات در ضمن برساخته هایی اجتماعی هم هستند. هنجارهایی که معین می کنند چه زمانی داشتن یک احساس معین و ابراز آن مناسب است از فرهنگی به فرهنگ دیگر و بنا به مقام و مرتبت اجتماعی-فرق می کند. آنچه از آن می ترسیم، و به چه میزان از آن می ترسیم، بستگی به درک و برداشت ما از جهان دارد، درک و برداشت ما از نیروهای خطرزایی که در آن هستند و اینکه چه امکاناتی برای حفاظت خودمان در برابر آن ها داریم.

  •  

ما تا حدود زیادی برای احساس ترس مجهز به همان دستگاه هایی هستیم که سایر حیوانات هستند، اما مهارت های شناختی، زبانی، و نمادی ما به ما امکان می دهد بایگانی ذهنی بکلی متفاوتی از احساساتمان داشته باشیم یک خرگوش از حیوان درنده ای که در قاره ای دیگر است نمی ترسد. ترس خرگوش از چیزهایی است که دور و برش هستند، همین جا و هم اکنون.
ترس ما دامنه بالقوه بسیار وسیع تری از هر حیوان دیگری دارد، دقیقا به این دلیل که ما "حیوان نمادساز" هستیم. ما به محض اینکه از خطری خبر دار می شویم، و فرقی نمی کند که آن خطر چقدر دور از ما باشد، غالبا آن را تهدیدی برای خودمان به حساب می آوریم. و مهم تر از آن، ما تهدیدهای خیالی بیشماری را بر می سازیم و در اینجاست که ما یک علت مهم ددمنشی های انسان ها نسبت به همدیگر را می یابیم.

  •  

انسان، که دیگر صرفا در جهان مادی نیست، در جهانی نمادین زندگی می کند. زبان، اسطوره، هنر، و دین اجزای این جهان هستند. این ها رشته های گوناگونی هستند که ما در تور نمادین، در شبکه به هم پیچیده تجربه انسانی به هم می بافیم. دیگر هیچ انسانی نمی تواند تماسی بلاواسطه با واقعیت برقرار کند. هرچه فعالیت نمادین انسان پیش تر می رود به همان نسبت واقعیت مادی پس می نشیند. انسان حالا به جای سروکار داشتن با خود چیزها به یک معنا دائما با خودش سروکار دارد و در گفتگوست.
انسان خودش را چنان در اشکال زبانی، در تصاویر هنری، در نمادهای اسطوره ای، یا شعائر دینی پیچیده است که دیگر نمی تواند چیزی را جز از خلال این واسطه ساخته خویش ببیند یا بشناسد. در حوزه نظر هم انسان نمی تواند در جهان حقایق عریان، یا بر طبق نیازها و امیال بلافصلش زندگی کند. به عکس، انسان در میانه احساسات خیالی، در بیم ها و امیدها، در آرزوها و سرخوردگی ها، در خیال ها و در رویاها زندگی می کند.

  •  

انسان ها موجودات واقعا رقت آوری هستند چون مرگ را امری آگاهانه کرده اند. انسان ها می توانند در هر چیزی که زخمی به آنان می زند، بیمارشان می کند، یا حتی از لذت محرومشان می کند شری ببینند. آگاهی در ضمن به این معنا هم هست که انسان ها حتی در غیاب هر خطر فوری بناگزیر ذهنشان مشغول شرور می شود. زندگی انسان ها بدل به تأمل درباره شر و برنامه ریزی برای مهار و پیشگیری از آن می شود و حاصلش یکی از تراژدی های بزرگ زندگی انسانی است، آنچه می شود آن را نیاز به "بت سازی از شر" نامید، جای دادن همه آن چیزهایی که زندگی را تهدید می کنند در جایگاه های خاصی است که بتوان آن ها را رام و مهار کرد. انسان ها درباره شرور خیالپردازی می کنند، و شرور را در جایگاهی نادرست می بینند، و با دست و پا زدن های بیهوده خودشان و دیگران را نابود می کنند.

  •  

احساسات ربط نزدیکی به الگوهای خاص عمل دارند، و به نظر می رسد این الگوهای خاص عمل به این دلیل پرورانده شده اند که از منظر تکاملی مطلوب بوده اند. ترس معمولا با گریز یا حمله توأم است. اما نه همیشه. بسیاری از احساسات چنان ماهیتی دارند که ابراز نکردنشان به هر صورتی امری حیاتی است. همه ما احتمالا عاشق کسی شده ایم که امیدی برای جلب نظرش نداشته ایم و این عشق را ابراز نکرده ایم حتی با یک نگاه یا یک حرکت چون می توانسته برایمان خیلی گران تمام شود. این ادعایی نامعقول است که در چنین موقعیت هایی آدم آن احساس مورد بحث را ندارد چون آن احساس را از طریق عملی مشخص بروز نمی دهد. احساسات برانگیزاننده اعمال هستند، اما تعیین کننده اعمال نیستند.

  •  

نظریه "برچسب زنی شناختی" می گوید هم تغییرات فیزیکی و هم تفسیر شناختی آن ها برای تجربه کردن یک احساس معین ضروری هستند. شخص خشم و عصبانیت را تجربه می کند و در می یابد چون متوجه می شود که قلبش تندتر می زند و تندتر نفس می کشد، و غیره، و بعد موقعیت را اینگونه تفسیر می کند که موقعیتی است که ایجاب می کند خشمگین شود. همین مطلب در مورد ترس هم صادق است. اینکه تا چه حد می توان احساسی را خشم یا ترس قلمداد کرد ظاهرا بستگی به آن موقعیت یا تفسیری از آن موقعیت دارد که شخص خودش را در آن موقعیت می بیند. احساس چیزی مستقل از موقعیت و تفسیر شخص از آن موقعیت نیست.

  •  

ظاهرا احساسات، شناختی از این جهان به ما می دهند. یا شاید بهتر است بگوییم بدون احساسات خیلی از چیزها را در این جهان نه می توانستیم به تصور در آوریم و نه بشناسیم. هر احساسی حاوی درک و برداشت هایی است.
ترس همیشه ترس از چیزی است. ترس همیشه معطوف به چیزی است. اگر چنان چیزی وجود نمی داشت، دیگر سخن ما از ترس نبود، بلکه از ضربان قلب، تندتر نفس کشیدن، و لرزیدن بود. ترس چیزی فراتر و بیش از این حالت های فیزیکی است، و آن "فراتر و بیش" همان چیزی است که ترس معطوف و راجع به آن است. آن چیزی که ترس راجع و معطوف به آن است همیشه پیش تر تفسیری در ذهن ما دارد.

  •  

یکی از تمایزات معمول میان ترس و اضطراب این است که ترس همیشه ترس از یک چیز معین و مشخص است، حال آنکه در اضطراب چنین نیست. اما خط فارق میان اضطراب و ترس در عمل به این روشنی هم نیست. ترس هم می تواند با عدم یقین نسبت به تهدید و چگونگی رفع تهدید همراه باشد. شما ممکن است از چیزی بترسید، اما با یقین و قطعیت ندانید از چه چیز آن چیز می ترسید، یا در برابر آن چیز چه رویکرد و رفتاری را باید در پیش بگیرید. بسیاری از اضطراب ها هم مربوط به تهدیدی معین هستند و شخص می داند که مضطرب و دلنگران چیست، اما آنچه غیر قطعی و نامعین است این است که او نمی داند که این تهدید کی و کجا و چگونه در زندگی او پدیدار خواهد شد.

  •  

احساسات مختلف با الگوهای عمل خاصی پیوند نزدیک دارند، و وقتی که یک احساس با قوت تمام خودش را عیان می کند، این الگوهای عمل همه ملاحظات عقلانی را منتفی می کنند و کنار می زنند. یا بهتر است بگوییم عقلانیت از صحنه خارج می شود و لذا افراد پیامدهای درازمدت تر عملشان را در نظر نمی گیرند.
اما فقدان احساسات هم می تواند منجر به اعمال غیرعقلانی شود. افرادی که آمیگدالایشان آسیب جدی دیده است احساس ترس نمی کنند، حتی در موقعیت هایی که جانشان را تهدید می کند. فقدان احساسات ما را از درک و دریافتی حسی که برای دست زدن به انتخاب های عقلانی در عمل ضروری است محروم می کند.

  •  

احساسات صرفا و مطلقا ذهنی نیستند، بلکه طریقی بنیادین برای بیرون ایستادن از خود هستند. در عین حال، احساسات ما را در تماس با خودمان قرار می دهند. "یک احساس نحوه یافتن خویشتن در رابطه مان با هستی هاست و بنابراین در عین حال یافتن خودمان در رابطه با خودمان؛ نحوه هماهنگ کردن خودمان در رابطه مان با هستی هایی که ما نیستیم و هستی هایی که ما هستیم.
هر احساسی به ما امکان می دهد به خودمان و به جهان بیرون دسترسی پیدا کنیم، اما دقیقا به همین دلیل که احساسات می توانند بدین نحو این سوژه ها را بگشایند، در ضمن می توانند آن ها را بپوشانند و پنهان کنند، و بنابراین به ما نظری نادرست هم از خودمان و هم از جهان القا کنند." به نظر می رسد هایدگر در ضمن معتقد است که ترس احساسی است که پوشاننده و پنهان کننده است.

  •  

به یک معنا، بیماری از حوزه مرئی به حوزه نامرئی نقل مکان کرده است. در هر لحظه ممکن است بیمار به حساب آییم. ما دیگر به سلامتمان و رضایت بخش بودن وضع سلامتی مان اعتماد نداریم، حتی وقتی که هیچ نشانه ای دال بر بیماری، ظهور و بروزی در جسممان ندارد.
"بیماری، به جای اینکه یک حادثه واحد با یک آغاز و پایان مشخص باشد، کم کم در ذهن ما بدل به یک رفیق و همراه دائمی سلامتی شده است، آن روی دیگر سکه سلامتی و تهدیدی همیشه حاضر: در برابر بیماری باید همیشه هشیار و گوش به زنگ باشیم و باید هر روز و هر شب در تمام طول هفته با آن مقابله کنیم و جلویش را بگیریم. مراقبت بهداشتی بدل به یک نبرد ازلی و ابدی علیه بیماری شده است."

  •  

در جهانی محتاط، آینده بیشتر در سیطره خطرها قرار می گیرد تا در سیطره امکان ها. تهدیدهای آتی بدل به تغییرات فعلی می شوند. در چنین جهانی ما با "غایتی" زندگی می کنیم که دائما به سمت فاجعه سوق داده می شود. اگر تهدیدی بر طرف می شود، همیشه بیشمار تهدید تازه جایش را می گیرند. حد و حدود ممکن نبرد با همه این خطرها مرزی نمی شناسد. على الاصول، ترس خودش به خودش دوام می بخشد. تغییر به نظر مخاطره آمیز می آید، و بنابراین چیزی خطرناک، چون هر تغییری می تواند تغییری در جهت بدتر شدن وضع هم باشد. این ت با هر تغییری می ستیزد- این ت خواهان حفظ وضع موجود است. اگر هم به تغییری رضایت دهد، تغییری در جهت بازگشت به گذشته و رجوع به "اصل" است.

  •  

فرهنگ خطر آکند فرهنگی است که در آن فرد، بیش از هر زمان دیگر در گذشته، خودش را به دست "برآوردهای تخصصی" می سپارد و در عین حال سخت نسبت به اعتمادپذیری و قابل اتکا بودن این برآوردها شکاک است. با سکولاریزاسیون که ماکس وبر آن را افسون زدایی از جهان می خواند این علم بود، و نه دین، که قرار بود از ما در برابر خطرها حفاظت به عمل بیاورد. اما مشکل اینجاست که خود این علم در ضمن به نظر می رسد تا حدود زیادی در بر دارنده عظیم ترین تهدیدها باشد.

  •  

می توان گفت که ابتذال فزاینده ملال تا حدودی ناشی از همین فرهنگ ترس است. و احساس شدیدتر ترس شاید علاجی برای این ملال باشد یا دست کم تا حدودی آن را تخفیف دهد. چیزهای ترسناک به نظر چیزی دیگر می آیند. چیز دیگری که می تواند ملال زندگی روزمره را خنثی کند. ملال ما را به سمت حرکت به سوی آنچه از روزمرگی فراتر است سوق می دهد. تماشای یک فیلم ترسناک یا یک بازی کامپیوتری وحشت آفرین راه های امنی برای تجربه خطر هستند.

  •  

اسکار وایلد می نویسد هنر بیانگر واقعیت، یعنی خود زندگی، است، اما در شکلی رام شده، به نحوی که دیگر آسیبی به ما نمی رسد. برای همین است که باید هنر را بر زندگی مرجح داشت: "چون هنر آسیبی به ما نمی رساند. اشک هایی که به هنگام تماشای یک نمایش از چشمانمان سرازیر می شود از آن نوع احساسات سترون عالی دلپذیر هستند که کار هنر بیدار کردن آن هاست. ما گریه می کنیم، اما دلمان زخمی نمی شود. ما غرق اندوه می شویم، اما اندوه ما تلخ نیست. از طریق هنر، و فقط از طریق هنر، است که ما از خودمان در برابر خطرهای نفرت انگیز و شرربار زندگی واقعی حفاظت به عمل می آوریم." هنر، فضای امنی فراهم می آورد که در آن می توانیم همه احساساتی را که زندگی به ما عرضه می کند تجربه کنیم بی آنکه بهایی را بپردازیم که معمولا در زندگی واقعی با این احساسات همراه هستند.

  •  

وقتی از چیزی می ترسیم و در عین حال لذت هم می بریم آنچه واکنشی زیبایی شناختی در ما بر می انگیزد، غالبا چیزی شرربار است. آنچه بیش از هر چیز اهمیت دارد این است که عملی زیبا هست یا نه؛ امر اخلاقی فرع بر امر زیبایی شناختی می شود. هر عملی، حتی خیانت، می تواند زیبا باشد. اعتراض اخلاقی قطعا نمی تواند امر زیبایی شناختی را از میدان به در کند.
ژنه می نویسد: "اخلاق گرایان، با نیات خوبشان، در برابر دغل بازی من محکوم به شکست هستند. حتی اگر آن ها قادر باشند عملا ثابت کنند که عملی زشت و زننده است چون صدمه به بار می آورد، من تنها کسی هستم که می توانم بگویم آن عمل زیبا یا برازنده هست یا نه، و من فقط براساس نوا و ترانه ای که آن عمل در دلم بیدار می کند دست به این داوری می زنم؛ فقط همین است که معین می کند آیا من باید آن عمل را طرد کنم یا بپذیرم. بنابراین هیچکس بیرون از من نمی تواند مرا به راه درست بازگرداند."

  •  

آنچه مردم را به سوی میدان می کشاند تا تماشاگر اعدام باشند چیزی غیر از ملاحظات اخلاقی است. برک می گوید ما از تماشای چیزهایی که نه تنها خودمان از انجامشان عاجز هستیم بلکه دلمان می خواست اصلا انجام نشوند احساس رضایت خاطر می کنیم . برک از یک منبع لذت زیبایی شناختی یاد می کند که به کلی متفاوت از احساس لذت و وجد از تجربه امر زیباست، لذتی که تیره و تار، لااخلاقی، و لااجتماعی است. او تاکید می کند که قوی ترین تجربه های احساسی ما پیوندی با احساس تهدید شدن دارند. و همین احساس است که به سطح آمر والا بر کشیده می شود. "ترس وقتی که خیلی نزدیک نشود لذت آفرین است."

  •  

ارسطو تأکید می کند که تعالیم اخلاقی باید تا حد زیادی در جهت آموزش احساس درست چیزی به نحو درست در زمان مناسب باشد. ما باید بیاموزیم که احساساتمان را چنان راه ببریم که ما را قادر سازند مفروضات درستی درباره موقعیت ها داشته باشیم و ما را وادارند دست به عملی بزنیم که با این دانش و شناخت وفق داشته باشد. در باب ترس، که یکی از ویژگی های مهم کاتارسیس است، آنچه باید بیاموزیم این است که از چیزی درست به نحوی درست در زمانی مناسب بترسیم.

  •  

اعتماد، سوای آن بعد یکپارچه کننده اجتماعی اش، بدیلی کارآمد برای محاسبه میزان خطر هر چیز هم هست. عمل کردن بر مبنای اعتماد در واقع عمل کردن به نحوی است که گویی با آینده ای عقلا پیش بینی پذیر روبرو هستیم، بی آنکه واقعا بر مبنایی کاملا عقلی همه پیش بینی های ممکن را کرده باشیم. اما در پیش گرفتن این رویه و روال کمتر "عقلانی" می تواند عملا عقلانی ترین رویه و روال باشد. چون محاسبه مطمئن همه خطرهای ممکن و بالقوه می تواند بسیار پرهزینه و زمان بر باشد. در جو بی اعتمادی موانع فراوانند و باید مجموعه ای از ترتیبات و تنظیمات و قراردادهای صوری را در هر موردی به کار گرفت. به قول فوکویاما، بی اعتمادی "هزینه دادوستدهای انسانی" را بسیار بالا می برد.

  •  

اعتماد و بی اعتمادی، هر دو، مبتنی بر پیش بینی هایی هستند که فرد را به خواسته خودش می رساند. بی اعتمادی موجب بی اعتمادی بیشتر می شود، چون فرد را از موقعیت هایی برکنار نگه می دارد که در آن ها بی اعتمادی سنجشگرانه به شکل نوعی شعور اجتماعی آموخته می شود. ترس دقیقا مانع از آن چیزی می شود که ترس را می تواند از میان ببرد، یعنی تماس انسانی. ترس و بی اعتمادی خودشان خودشان را تکثیر می کنند. ترس اجتماعی، خودانگیختگی ما را نسبت به دیگران از میان می برد و بنابراین روابط اجتماعی را سست می کند. پس فرهنگ ترس فرهنگی است که در آن اعتماد از میان می رود.

  •  

اعتماد در فرهنگ ترس سخت آسیب می بیند. ترس تأثیری سست کننده بر اعتماد دارد، و وقتی اعتماد کم و کمتر شد، دامنه ترس بلند و بلندتر می شود. بلندتر شدن دامنه ترس در ضمن می تواند هم نتیجه و هم علت از دست رفتن اعتماد باشد. اعتماد را می توان "چسب اجتماعی" توصیف کرد که انسان ها را به هم پیوسته نگاه می دارد. اما ترس هم می تواند انسان ها را به هم پیوسته نگاه دارد، اما این به هم پیوسته ماندن از سر ترس الگوی جذابی نیست.

  •  

مقامات حکومتی وقتی ترس از یک پدیده رشد می کند دائما مراقب و گوش به زنگ هستند. دلیلش این است که این ترس در ضمن مشروعیت حکومت را هم تضعیف می کند، چون مشروعیت اساسا متکی به توانایی حکومت برای حفاظت از شهروندانش است. پس حکومت باید بر همه آشکار گرداند که در حال مبارزه با همه آن چیزهایی است که موجب ترس شده اند. مشکل اما در اینجاست که این آشکارسازی خود می تواند موجب افزایش و تشدید ترس شود، چون حکومت باید به اعمالش از طریق آشکار گردانیدن خطری که موجب ترس شده است مشروعیت ببخشد. حکومت برای تقویت مشروعیتش غالبا خطرها را جدی تر از آنی که هستند می نمایاند.

  •  

امروزه بار دیگر ترس به عنوان پایه فلسفه ی مقام و مرتبتی بالا پیدا کرده است. "در قرن بیستم، اندیشه سرنوشت مشترک عمومی بشر بیشتر بر ترس استوار شده است تا بر امید، بیشتر بر ترس از توانایی انسان ها برای دست زدن به اعمال شرورانه استوار شده است تا بر خوش بینی نسبت به توانایی انسان برای دست زدن به اعمال خیر، بیشتر بر این نظر استوار شده است که انسان گرگ انسان است تا بر این نظر که انسان سازنده تاریخ خویش است."

  •  

در فلسفه هابز، همه شهروندان تابع قراردادی هستند که به فرمانفرما قدرت نامحدودی برای اداره کشور به هر نحوی که صلاح می داند می بخشد. قرارداد اجتماعی همه شهروندان را به شکلی مطلق مقید و مم می کند، اما خود فرمانفرما تابع قراردادی نیست که قرار است خودش ضامن و حافظ آن باشد. بر همین وجه، ایالات متحده به این باور رسیده است که ضامن و حافظ جهان متمدن است و تنها کشوری است که می تواند نظمی اخلاقی را حفظ کند، اما خودش فراتر و بیرون از این نظم است.

  •  

این واقعیت که یک بدبختی بزرگ بر سرمان نمی آید به هیچ وجه دلیل این نیست که ما عملا روش معقولی را در برابر آن در پیش گرفته ایم. خود ترس در واقع چندان چیزی را درباره آنچه از آن می ترسیم بر ما عیان نمی کند. این واقعیت که شخصی یا جامعه ای برای حفاظت از خودش در برابر خطری اقداماتی انجام می دهد تقریبا چیزی از ماهیت آن خطر را عیان نمی کند.
ترس ما بیشتر چیزهایی را درباره خودمان عیان می کند تا درباره آن چیزی که از آن می ترسیم. اگر از چیزی می ترسیم ضرورتا بدین معنا نیست که ما باید از آن چیز بترسیم. اما صرفا به همین دلیل که مردم از چیزی می ترسند، مقامات حکومتی دست به اقداماتی احتیاطی می زنند که غالبا آزادی ما را محدود می کنند آن هم بی آنکه وما در نتیجه این اقدامات ما ایمن تر و مصون تر شویم.

  •  

به نظر می رسد ما از نظر فرهنگی آماده ایم که خبرهای منفی را خیلی آسان باور کنیم، و ترسی سیال در ما هست که به صورتی مزمن به هر چیز تازه ای که می تواند تسری پیدا می کند. جهانی این گونه ترس زده نمی تواند جهانی خوشبخت باشد. درک و تصور عمومی در میان مردم این است که ما امروزه بیش از هر زمان دیگر در معرض خطر هستیم، و این گرایش روز به روز بیشتر می شود و عواقب وخیم تری به بار می آورد.
یک عامل بسیار مؤثر در درک و تصور مردم از خوشبختی شان تصوری است که می توانند از آینده شان داشته باشند. مردمی که در شرایط مصیبت باری زندگی می کنند، اما معتقدند که اوضاع این گونه نخواهد ماند و بهتر خواهد شد، کلا بسیار راضی تر از کسانی هستند که در ناز و نعمت زندگی می کنند اما فکر می کنند وضعشان در آینده بسیار بدتر خواهد شد.

  •  

پراکندن ترس امنیت هستی شناختی ما را تضعیف می کند، یعنی آن امنیت پایه ای که لازمش داریم تا بتوانیم زندگی روزمره را با خوبی و خوشی سپری کنیم. در فرهنگ ریسک، همه ما قربانیانی بیش نیستیم. ما بدبخت و بیچاره شده ایم، به این معنا که آدم هایی شده ایم که فقط رنج می بریم، آدم های منفعلی که منتظرند ببینند چه بلایی سرشان می آید. ترس، آزادی ما را از ما ربوده است. آن آزادی که معمولا می توان آن را در زندگی روزمره مسلم گرفت با احساس عدم امنیت کاهش پیدا می کند. "احتیاط و محاسبه جایگزین یک نوع خودانگیختگی یا زندگی به روال عادی شده اند" این خودانگیختگی بخش مهمی از آزادی ماست. شخصی که دائما باید به اعمالش فکر کند، حتی به چیزهای معمولی و روزمره، بخش مهمی از حوزه آزادی عملش را از دست داده است.

  •  

زیستن در ترس اصلا خوشایند نیست. همان گونه که مونتنی می گوید: "چیزی نخواهد گذشت که درد و رنج به سراغم خواهد آمد، و نیازی نیست که با شری به نام ترس آن را جلو بیندازم و تشدیدش کنم، کسی که از درد و رنج می ترسد، پیشاپیش متحمل درد و رنج ترس می شود." دشوار بتوان روزی را به تصور در آورد که ترس به کلی از زندگی رخت بربسته باشد. ترس همیشه پابرجاست. آدمی می تواند هر چیزی را در درون خودش بکشد، عشق، نفرت، اعتقاد و ایمان و حتی تردید را؛ اما تا زمانی که آویخته به زندگی است نمی تواند ترس را بکشد.

  •  

"پیشرفت" بر صفت یا وجهی از تاریخ اشارت ندارد، بلکه حاکی از اعتماد به نفسی در حال حاضر است. عمیق ترین معنا، و شاید یگانه معنایی که با پیشرفت هم نشین است، دو اعتقاد کاملا مرتبط و به هم پیوسته است: یعنی اول اینکه "زمان به سود ماست" و دوم اینکه این خود ما هستیم که "هر اتفاقی را رقم می زنیم".
در فرهنگ ترس و فرهنگ قربانیان، مفهوم پیشرفت امری محال است. حداکثر چیزی که می شود فکرش را کرد این است که شاید بتوان جلوی هرچه بدتر شدن اوضاع را گرفت. اگر کسی این احساس را نداشته باشد که زمام زندگی اش را در دست دارد و به خودش هم اعتماد نداشته باشد که می تواند جهان را جای بهتری برای زیستن کند، آینده اصلا نمی تواند جذاب و جالب باشد.

  •  

مسئله از میان بردن ترس نیست. ترس بوده و همیشه هم خواهد بود، اما شاید تنها معنای آن این باشد که اینجا در این زندگی چیزهایی هستند که برای ما معنا دارند و عزیز هستند. اگرچه ترس می تواند چنان فراگیر شود که همه آنچه را که به زندگی ما معنا می بخشد ویران کند و تأثیری خردکننده داشته باشد، اما، از سوی دیگر، امید را هم داریم که خوشبینانه است، اعتمادبخش است، فعال است، و رهاکننده. امید می تواند ما را بر بکشد، و ترس می تواند غرقمان کند.
من این ادعا را ندارم که ما در بهترین جهان های ممکن زندگی می کنیم، اما جهان می توانست جای بسیار بدتری از اینی که هست باشد و در طول تاریخ بشر در دوره هایی طولانی چنین بوده است. اگر ما می توانستیم آزادانه مقطعی را در تاریخ انتخاب کنیم که در آن مقطع زندگی کنیم، احتمالا بهترین گزینه مان همین مقطع فعلی می بود.

  •  

ترس ما مشکلی است که از تجمل ما برخاسته است: ما چنان زندگی های امنی داریم که به ما فرصت می دهد دل نگران بی شمار خطرهایی باشیم که عملا هیچ بختی برای آسیب زدن به زندگی ما ندارند. عصر ما هم طبیعتا مشکلاتی جدی دارد که باید با آنها دست و پنجه نرم کند: فقر، گرسنگی، تغییرات آب و هوایی، کشمکش های ی و دینی، و غیره. اما آنچه ما بدان نیاز داریم ایمان به توانایی بشر برای کوشیدن و حل کردن گام به گام این مسائل است. ما نیاز داریم از اشتباهاتمان درس بگیریم و جهانی بهتر بیافرینیم. خلاصه ما نیازمند یک خوشبینی انسانی هستیم


اضطراب موقعیت: نگرانی ای مهلک که توانایی خراب کردن دوره هایی طولانی از زندگی ما را دارد. ترس از خطر شکست در برابر آرمان هایی که جامعه مان وضع کرده است و در نتیجه از دست دادن مقام و منزلت خود، نگرانی از این بابت که نکند در حال حاضر بر روی پله بسیار پایینی از نردبان قرار گرفته ایم یا حتی نزدیک است که به پله پایین تری هم سقوط کنیم. بیان و نشان دادن اضطراب ممکن است از نظر اجتماعی بی مبالاتی تلقی شود، مانند اعتراف به حسادت (که حسی مرتبط با همین اضطراب است). در نتیجه، شواهد این درگیری درونی روشن نیست و معمولا محدود می شود به نگاه خیره ای حاصل از ذهن مشغول، لبخندی شکننده یا مکثی بیش از حد طولانی پس از شنیدن خبر موفقیت دیگران.

  •  

اگر جایگاه ما بر روی نردبان موضوع چنین نگرانی ای است، به این سبب است که تصویر ما از خود بسیار وابسته به تصویر دیگران از ماست. اگر افراد نادر (سقراط و عیسی مسیح) را کنار بگذاریم، در واقع، ما به نشانه های احترام از سوی جهان تکیه می کنیم تا بفهمیم که می توانیم خودمان را تحمل کنیم. با این حال، متأسفانه، دستیابی به موقعیت سخت و حفظ آن در طول زندگی حتی سخت تر است. دانستن اینکه نتوانسته ایم جهان را از ارزش خودمان باخبر سازیم روحمان را می خورد و در نتیجه محکوم می شویم که به افراد موفق با تلخی بیندیشیم و به خودمان با شرم بنگریم. اضطراب موقعیت دارای ظرفیتی چشمگیر برای القای غم است.

  •  

دو داستان عشقی بزرگ زندگی هر فرد بزرگسالی را تعریف می کند. اولین داستان، جست و جوی ما برای عشق جنسی، به خوبی شناخته و تعریف شده است. خیال و هوس های آن، اسکلت موسیقی و ادبیات را می سازد و از نظر اجتماعی پذیرفته شده و ارج نهاده می شود. دومین داستان، جست و جوی ما برای دریافت عشق از جهان، افسانه ای اسرار آمیز و شرم آورتر است. اگر به آن اشاره شود، معمولا با عباراتی نیشدار و تمسخرآمیز بیان می شود؛ مانند چیزی که عمدتأ توجه افراد حسود یا دارای کمبود را جلب می کند، در غیر این صورت میل به موقعیت تنها در معنای اقتصادی آن تفسیر می شود.
با وجود این جدیت داستان دوم به هیچ وجه کمتر از داستان اول نیست. پیچیدگی اش کمتر نبوده، اهمیت یا جهان شمول بودن آن کمتر نیست و درد شکست در آن هم به هیچ وجه کمتر نیست. در اینجا هم شکست عشقی وجود دارد.

  •  

بیشترین انگیزه نهان ما به صعود از سلسله مراتب اجتماعی ممکن است چندان در کالاهای مادی که می توانیم به دست آوریم یا قدرتی که به کار می بریم ریشه نداشته باشد، بلکه بیشتر به مقدار عشقی وابسته باشد که به خاطر موقعیت برترمان دریافت می کنیم. پول، شهرت و نفوذ ممکن است بیشتر بلیطی برای ورود به عشق ارزشمند به حساب آیند تا اینکه خودشان هدف باشند.

  •  

با توجه به وابستگی خودانگاره ما جای تعجب نیست که از نظر احساسی و حتی از نظر جسمی در خصوص جایگاهی که در جهان داریم نگرانیم. این جایگاه مشخص می کند که چه مقدار عشق به ما پیشکش خواهد شد و در نتیجه می توانیم خودمان را دوست داشته باشیم یا باید عزت نفسمان را از دست بدهیم. این جایگاه، کلیددار گنجه اهمیتی بی سابقه برای ماست؛ عشقی که بدون آن نمی توانیم به ویژگی های خودمان اعتماد کنیم یا آن ها را تاب بیاوریم.

  •  

توجه دیگران برای ما اهمیت دارد چون ما به شکی ذاتی به ارزش خود مبتلا هستیم که در نتیجه آن تمایل داریم تا به ارزیابی دیگران اجازه دهیم نقشی تعیین کننده در چگونگی نگاه ما به خودمان بازی کنند. حس هویت ما زندانی داوری آن هایی است که در میانشان زندگی می کنیم. اگر آن ها از شوخی های ما سرگرم شوند، به قدرت سرگرم کنندگی خودمان مطمئن تر می شویم.
بی توجهی، ارزیابی منفی پنهان ما از خود را برجسته می کند؛ در حالی که یک لبخند یا تعریف به همان سرعت نتیجه ای مع می دهد. به نظر می رسد که ما برای تحمل خود، اسیر محبت دیگرانیم. "نفس" یا خودانگاره ما را می توان مانند بادکنکی سوراخ تصور کرد. برای اینکه بادکرده باقی بماند تا ابد نیاز به هلیوم عشق بیرونی دارد و همیشه در برابر نوک سوزن بی توجهی آسیب پذیر است.

  •  

داوری ما در اینکه چه معیاری حد مناسب هر چیزی را تعیین می کند (مثلا ثروت یا اعتبار) هیچ گاه به استقلال نرسیده است؛ در عوض ما چنین معین سازی هایی را با مقایسه وضعیت خود با شرایط گروهی مرجع، گروهی از مردم که فکر می کنیم به ما شباهت دارند، انجام می دهیم. به نظر می رسد که ما نمی توانیم قدر چیزهایی را که داریم، به خاطر ارزش خود آن ها یا حتی در مقابل چیزی که اجداد ما در قرون وسطی داشتند، بدانیم. ما از اینکه چقدر در تاریخ موفق به حساب می آییم متأثر نمی شویم. تنها زمانی می توانیم خودمان را خوشبخت بدانیم که به اندازه یا حتی بیشتر از افرادی داشته باشیم که با آن ها بزرگ شده ایم، در کنارشان کار کرده ایم، آن ها را مثل دوست در کنار خود داشته ایم یا در قلمروی عمومی مشترکی قرار گرفته ایم.

  •  

با توجه به نابرابری های گسترده ای که هر روز با آن ها روبه رو می شویم، مهم ترین خصوصیت حسادت این است که می توانیم مدیریت خود را در دست بگیریم و به همه حسادت نکنیم. افرادی هستند که نعمات فراوانشان فکر ما را مشغول نمی سازد. با اینکه پیشرفت های ناچیز دیگران منبعی برای عذاب بی پایان ما می شود، تنها به آن هایی حسد می ورزیم که احساس می کنیم شبیه شان هستیم. در واقع فقط به اعضای گروه مرجع خودمان حسادت می کنیم. تحمل برخی موفقیت ها، که اتفاقا تعدادشان هم زیاد نیست، از تحمل موفقیت افرادی که به ظاهر با ما برابرند راحت تر است.

  •  

ویلیام جیمز می گوید که توانایی فرد برای احساس رضایت از خود فقط به تجربه موفقیت در تمام زمینه های تلاش وابسته نیست. او می گوید ما همیشه از شکست تحقیر نمی شویم. تنها زمانی تحقیر می شویم که غرور و حس ارزشمان را در آرزو یا دستاورد مشخصی سرمایه گذاری کنیم و بعد از اینکه آن را دنبال کردیم احساس ناامیدی کنیم. اهداف ما معین می کنند که چه چیزی را پیروزی و چه چیزی را شکست مفتضحانه تفسیر کنیم.
"وقتی تلاشی نباشد، شکستی هم نیست. شکستی که نباشد، تحقیری هم نیست. بنابراین عزت نفس ما در این دنیا کاملا وابسته به این است که خودمان تصمیم بگیریم چطور باشیم و چه کار کنیم. این عزت نفس حس ما را به واقعیت هایمان و پتانسیل های فرضی ما تعیین می کند"

  •  

تا به امروز اگر جوامع پیشرفته درآمدهایی را که نسبت به گذشته افزایش زیادی داشته در اختیار اعضایشان می گذاشتند، به نظر می رسید که ما را ثروتمندتر می کردند. اما در حقیقت اثر اصلی آن ها ممکن است فقیرتر کردن ما باشد؛ چون با پرورش انتظارات نامحدود، شکافی همیشگی بین چیزی که می خواهیم و چیزی که می توانیم به دست آوریم، بین کسی که می توانیم باشیم و کسی که واقعا هستیم باقی می گذارند. ممکن است با "کم" احساس خوشبختی کنیم، اگر "کم" چیزی باشد که انتظار داریم و ممکن است با "زیاد" احساس بدبختی کنیم، اگر به ما آموخته باشند که باید "همه چیز" را بخواهیم.

  •  

روسو می گفت ثروتمند بودن حقیقی نیازی به دارایی فراوان ندارد، بلکه نیاز به چیزی دارد که فرد آرزوی آن را دارد. ثروت چیزی مطلق نیست. بسته به میل هرکس نسبی است. هر بار که ما آرزوی چیزی را در سر می پرورانیم که نمی توانیم از عهده هزینه اش بربیاییم، فقیرتر می شویم. هرقدر هم که منابع داشته باشیم و هر بار که از داشته خود احساس رضایت می کنیم، می توانیم خودمان را ثروتمند به حساب بیاوریم، هرقدر هم که دارایی های واقعیمان کم باشد. دو راه برای ثروتمندتر کردن فرد وجود دارد: به او پول بیشتری بدهیم یا آرزوهایش را محدود کنیم. جوامع مدرن مورد اول را به طرز خارق العاده ای خوب انجام داده اند، اما با تهییج مداوم اشتهای افراد، هم زمان توانسته اند بخشی از موفقیت آن ها را نفی کنند.

  •  

سه داستان مفید قدیمی درباره شکست
داستان اول: فقرا مسئول شرایطشان نیستند و مفید ترین اعضای جامعه اند اگر کسی از یکی از اعضای جامعه قرون وسطی یا پیش از مدرن غربی می پرسید جامعه بر چه اساسی به دو گروه ثروتمند و فقیر یا دهقان و اشراف تقسیم شده است، این سؤال به احتمال زیاد عجیب و غریب به نظر میرسید: خداوند خواستار این تقسیم بندی بوده است دیگر.
داستان دوم: موقعیت پایین هیچ ارتباطی به اخلاقیات ندارد. عیسی مسیح والاترین و مبارک ترین انسان ها بود. با این حال او روی زمین جزو فقرا حساب می شد و هر معادله ساده ای را بین برحق بودن و ثروت برهم می زد. داستان سوم: ثروتمندان و فاسدند و با چپاول و نیرنگ به امتیاز رسیده اند، نه با فضیلت و استعداد. به علاوه آن ها طوری جامعه را مجهز کرده اند که فقرا هیچ گاه نتوانند شخصا دارایی شان را افزایش دهند. هر قدر هم که توانا و با اراده باشند، تنها امید آن ها در اعتراضات اجتماعی و انقلاب ها خوابیده است.

  •  

سه داستان جدید القاکننده اضطراب درباره موفقیت
داستان اول: ثروتمندانند که مفیدند نه فقرا. تا به امروز، خرج کردن آن ها برای همه کسانی که پایین تر از آنها بودند شغل تأمین می کرد و بنابراین به ضعیف ترین ها کمک می کرد تا زنده بمانند. بدون ثروتمندان، فقرا خیلی زود به قبرهایشان سپرده می شدند.
داستان دوم: موقعیت با اخلاقیات ارتباط دارد. زمانی که ثروت هنوز با توجه به تبار خونی و رابطه دست به دست می شد، کسی ثروت را نشانه چیزی جز به دنیا آمدن در خانواده ای درست نمی دانست. اما در دنیایی شایسته سالار که شغل های معتبر و با درآمد بالا در آن تنها از راه هوش و توانایی ذاتی در دسترس بودند، کم کم به نظر می رسید که پول نشانه خوبی برای شخصیت است. به نظر می رسید که نه تنها ثروتمندان ثروتمند تر بودند، احتمالا بهتر هم هستند.

  •  

داستان سوم: فقرا گناهکار و فاسدند و فقر را مدیون حماقت خود هستند. دیگر نمی شد نظریه توزیع عادلانه ثروت و فقر را پس از فلسفه داروینیسم اجتماعی قرن نوزدهم بیان کرد. طرفداران آن می گفتند که همه انسان ها با تلاشی منصفانه بر سر منابعی محدود مانند پول، کار و عزت شروع می کنند. برخی در این رقابت موفق تر شدند، نه به خاطر اینکه از برتری های بیجا بهره می بردند یا به طور ناعادلانه اقبال خوشی داشتند؛ بلکه به این دلیل که ذاتا بهتر از رقبایشان بودند. هرچند ثروتمندان از دیدگاه اخلاقی فضیلتی نداشتند، اما به صورت ترسناکی طبیعتا بهتر بودند. آن ها نیرومندتر بودند، تخم و ترکه قوی تری داشتند، ذهنشان تیزتر بود. ببرهای جنگل انسانی بودند که زیست شناسی، این مفهوم جدید و خداگونه که قرن نوزدهم در مقابلش زانو خم کرده بود، از پیش تعیین می کرد که از دیگران پیشی می گیرند. این زیست شناسی بود که می خواست ثروتمندان، ثروتمند باشند و فقرا فقیر.

  •  

به لطف آرمان های شایسته سالاری، افرادی زیادی فرصت رسیدن به آرزوهایشان را پیدا کردند. دیگر پیشینه، جنسیت، نژاد یا سن مانعی سخت در مسیر پیشرفت نبود. اما بی تردید نیمه تاریکی هم در این داستان برای افراد موقعیت پایین وجود داشت. اگر افراد موفق شایسته موفقیت بودند، مسلما مشخص می شد که افراد شکست خورده هم شایسته شکست بوده اند.
در زمان های شایسته سالار به نظر می رسید که عنصر عدالت به همان مقدار که وارد توزیع ثروت شده بود، وارد توزیع فقر هم می شد. موقعیت پایین دیگر صرفا تاسف آور نبود، بلکه افراد لیاقت آن را داشتند. پاسخ دادن به خود و به دیگران به این سؤال که اگر فرد به هر شکلی خوب، باهوش یا توانا، چرا هنوز فقیر است، برای افراد ناموفق در عصر شایسته سالاری جدید تیزتر و دردناک تر شده بود.

  •  

تاریخ تجملات، داستان حرص و طمع نیست. دقیق تر این است که آن را سابقه ضربه های احساسی بخوانیم. این تاریخ، میراث کسانی است که به خاطر تحقیر دیگران زیر فشار قرار گرفته بودند تا قدری فراتر از حد معمول به نفس شان اضافه کنند تا نشان دهند که آنها هم مدعی عشق اند.
اگر به شکل سنتی، فقر جریمه مادی موقعیت اجتماعی پایین است، بی توجهی و برگرداندن نگاه، جریمه هایی احساسی اند که ظاهر دنیای پر از اشرافی گری نمی تواند دست از تحمیل آن بر کسانی که موقعیتی ندارند بردارد.

  •  

اگر از فکر کردن به شکست خشمگین می شویم، احتمالا به این خاطر است که تنها انگیزه مطمئن جهان برای اینکه حسن نیت خود را به ما نشان دهد، موفقیت است. پیوند خانوادگی، دوستی یا جذابیت جنسی ممکن است گاهی انگیزه های مادی را غیر ضروری نشان دهند، اما تنها یک فرد خوش بین بی احتیاط برای ی نیازهای معمولش به عوامل احساسی تکیه خواهد کرد. انسان ها به ندرت بدون داشتن دلیلی محکم برای لبخند زدن، لبخند می زنند.
"انسان همیشه فرصتی برای کمک گرفتن از برادرانش دارد. هر چند بیهوده است که چنین چیزی را تنها از خیر خواهی آن ها انتظار داشته باشد. این از خیر خواهی قصاب، آشپز یا نانوا نیست که ما توقع شام خود را داریم، بلکه از توجه آن ها به سود خود است. ما خود را مخاطب انسانیت آن ها نمی دانیم، بلکه مخاطب عشق به خود آن ها می دانیم."

  •  

در تمام جوامع به دست آوردن موقعیت و به طور مشخص تر "آبرو" وظیفه اصلی هر مرد بالغی است. چه مانند جوامع روستایی یونان آن را مجال بنامند، چه مانند جوامع مسلمان شرف و چه مانند هندوها عزت، در تمام موارد انتظار می رود که خشونت حامی آبرو باشد.
ممکن است ما به کسانی که برای پاسخ دادن به مسائل مربوط به آبرو به خشونت رو می آورند، چپ چپ نگاه کنیم، اما خود ما هم قدری از طرز فکر آن ها را در خود داریم؛ یعنی آسیب پذیری شدید در مقابل اهانت دیگران. به احتمال زیاد ما هم، مانند تندخوترین دوئل کنندگان، عزت نفس خود را بر پایه ارزشی می گذاریم که معمولا به ما نسبت داده می شود.

  •  

اگر ما انتقاد بجا از رفتارمان را پذیرفته باشیم، و به اضطراب های هدفمند درباره بلند پروازی هایمان توجه کرده، مسئولیت شکست هایمان را هم به درستی پذیرفته باشیم، و با وجود این همچنان جامعه مان موقعیتی پایین برای ما در نظر بگیرد، ممکن است به انتخاب راهی تمایل پیدا کنیم که برخی از بزرگ ترین فلاسفه سنت غرب انتخاب کردند. ممکن است با درک غیر پارانوئیدی پیچ و خم های نظام ارزشی اطرافمان، وارد وضعیت مردم گریزی هوشمندانه شویم که هم از حالت تدافعی و هم از غرور آزاد باشیم.

  •  

وقتی شروع می کنیم به موشکافی نظرات دیگران، چیزی را کشف می کنیم که همزمان هم ناراحت کننده است و هم به طرز غریبی رهایی بخش، متوجه می شویم که دیدگاه های بیشتر مردم در مورد بیشتر موضوعات پر است از پریشانی ها و خطاهای خارق العاده. از نظر چامفورت، بزرگ ترین عیب نظر عموم این است که از سختی آزمونی منطقی که باید اندیشه هایشان را زیر نظر آن قرار دهند منزجرند و در عوض میل دارند به شهود، احساسات و رسوم تکیه کنند.
"آدم بهتر است مطمئن باشد که هر نظریه عمومی و هر مفهوم عامه پسندی، حماقت است، چرا که توانسته نظر اکثریتی را جلب کند." چیزی که، چاپلوسانه، به آن خرد جمعی گفته می شود، معمولا کمی بیشتر از بی خردی جمعی بوده، پر است از ساده سازی و بی منطقی، تعصب و سطحی نگری: "بیهوده ترین رسوم و مسخره ترین مراسم همه جا با بیان عبارت اما رسم بر این است توجیه می شود."

  •  

مونتنی ما را وا می دارد که وقتی افراد قدرتمند و ثروتمند را می بینیم افسار هیجاناتمان را در دست بگیریم و تمایل خود را به قضاوت افراد فقیر و گمنام کنترل کنیم. "شاید مردی خدمتگزاران بسیار داشته باشد، قصری زیبا، نفوذ فراوان و درآمدی بالا. شاید همه این ها دور او را گرفته باشند، اما این ها درون وی نیست. قدش را زمانی اندازه بگیرید که از روی چوب پاهایش پایین آمده باشد. بگذارید ثروت و تزییناتش را کنار بگذارد و خودش را به ما نشان دهد. چگونه روحی دارد؟ آیا روحش زیبا و تواناست و از همه کارهایش خوشحال است؟ آیا ثروتش مال خود اوست یا وام گرفته؟ آیا شانس هیچ ربطی به آن نداشته؟ این چیزی است که باید بدانیم. این گونه باید درباره فاصله بین ما انسان ها داوری شود."

  •  

آیا باید همچنان بگذاریم رأی آن ها نظر ما درباره خودمان را کنترل کند؟ و حتی اگر بتوانیم زمانی احترام آن ها را به خودمان جلب کنیم، چقدر ارزش خواهد داشت؟ شوپنهاور این سؤال را این طور می پرسد "اگر گروهی از حضار موسیقی دانی را تشویق کنند، وقتی آن موسیقی دان بداند که به جز یک یا دو نفر آن ها، همگی کر هستند، آیا باز هم احساس غرور می کند؟"
مشکل این دیدگاه بصیرت بخش درباره انسانیت این است که دوستان زیادی برای انسان باقی نمی گذارد. "در این دنیا تنها انتخاب بین تنهایی و پستی وجود دارد." او باور داشت که "باید به همه جوانان آموخت چگونه با تنهایی کنار بیایند. هرچه مرد کمتر برای ارتباط با دیگران احساس نیاز کند، پایان بهتری در انتظارش است."

  •  

"روح خرسند و مشکلات خودش را داشت، اگرچه این مشکلات کاملا آشکار نبودند. طبیعت کامل وی در راه هایی تحلیل رفته بود که نام بزرگی بر روی زمین نداشتند. اما تأثیری که نظر او در اطرافیانش می گذاشت به شکلی پیش بینی ناپذیر به اطراف پخش می شد؛ چرا که بهتر شدن جهان تا حدودی به اعمال غیر تاریخی بستگی دارد و اکنون که مسائل آن طور که باید برای من و شما بغرنج نیست، نیمی مدیون کسانی است که صادقانه زندگی ای پنهانی داشتند و در قبرهایی خوابیده اند که هیچ کس به ملاقاتشان نمی رود."

  •  

تراژدی با آرزویش برای ساختن پلی بین افراد گناهکار و ظاهرا بی گناه با به چالش کشیدن مفاهیم عادی وظیفه، استادانه ترین اثر از نظر روانشناسی و محترمانه ترین اثری است که نشان می دهد چگونه وقتی انسانی بی آبرو می شود، هنوز حق دارد که صدایش را بشنوند.
اگر تراژدی به ما اجازه می دهد بسیار بیشتر از حد معمول برای شکست دیگران احساس همدردی کنیم، اساسا به این دلیل است که خود این صورت هنر می خواهد ریشه های شکست را ژرفیابی کند. تراژدی هنرمندانه ما را از بین کارهای کوچک و معمولا معصومانه ای راهنمایی می کند تا کامیابی قهرمانان داستان را به سقوطشان وصل کند و در میان راه رابطه فاسد بین نیت و نتیجه کارها را برملا سازد.

  •  

شوخ طبعی به ما کمک می کند اضطراب موقعیت خود را درک کنیم و حتی آن را آرام سازیم. بخش بزرگی از چیزهایی که به نظر ما خنده دار است، به وضعیت ها یا احساساتی مربوط می شود که اگر قرار بود در زندگی عادی خودمان آن ها را تجربه کنیم، باعث می شد یا خجالت بکشیم یا شرمنده شویم. بزرگ ترین کمدی ها بر آسیب پذیری هایی تمرکز دارند که ما عامدانه در تاریکی باقی می گذاریم. هرچه نقصی شخصی تر باشد و هرچه نگرانی درباره آن شدیدتر، احتمال خندیدن به آن بیشتر است.
کمدی به ما اطمینان می دهد که افراد دیگری هم در دنیا هستند که به اندازه خودمان حسادت می ورزند یا از نظر اجتماعی شکننده اند. افرادی که در ساعات اولیه روز از خواب برمی خیزند و درست مثل ما احساس می کنند که عملکرد مالی شان مایه عذاب آن هاست.

  •  

توانایی جمع آوری ثروت نشانه حداقل چهار فضیلت اساسی است: خلاقیت، شجاعت، هوش و مقاومت. داشتن یا نداشتن دیگر فضایل، برای مثال فروتنی و خداترسی به ندرت توجه کسی را جلب می کند. اینکه موفقیت دیگر مانند جوامع گذشته به "شانس"، "ثروت" یا "خدا" نسبت داده نمی شود بازتاب ایمانی دنیوی به قدرت اراده فردی است.
شکست مالی هم همان ارزش ها را دارد و بیکاران همان شرمی را تجربه می کنند که ترس و بزدلی در دوره جنگجویان نصیب فرد می کرد. در همین حین، پول با خصوصیتی اخلاقی همراه شده است. همچنان که داشتن گردنبند دندان جگوار در قبیله کوتبو، نوعی سبک زندگی کامیابانه و نشانه ارزش فرد است، داشتن ماشین قدیمی زنگ زده یا خانه ای کلنگی هم می تواند نشانه نقص اخلاقی باشد.

  •  

در دنیای باستان، فلاسفه همیشه مشغول مناظره در این باره بودند که چه چیزی از نظر مادی برای خوشبختی ضروری و چه چیزی غیر ضروری است. به نظر آدام اسمیت در جوامع مدرن و مادی چیزهای بی شماری که بدون شک از منظر بقای مادی غیر ضروری بودند، عملا جزء "ضروریات" شناخته می شوند؛ صرفا به این خاطر که هیچ کس بدون آن ها محترم دانسته نمی شود و در نتیجه نمی تواند بدون داشتن آن ها از نظر روانی زندگی راحتی داشته باشد: "ضروریات نه تنها کالاهایی هستند که ااما برای زنده ماندن ضروری اند، بلکه هر چیزی که طبق سنت کشور، نداشتنش مایه شرم افراد محترم، حتی از پایین ترین طبقات جامعه می شود هم یکی از ضروریات است."

  •  

تبلیغات به این اشاره نمی کند که ما معمولا پس از مدت کوتاهی از تصاحب یک وسیله، دیگر هیجان زده نیستیم. شاید سریع ترین روش برای اینکه به چیزی توجه نکنیم، خریدن آن باشد. همان طور که سریع ترین راه برای اینکه دیگر قدر کسی را ندانیم، ازدواج با اوست. این ما را وسوسه می کند که باور کنیم دستاوردها و دارایی هایمان به ما رضایت ابدی می دهند. از ما می خواهند که تصور کنیم از صخره صاف خوشبختی بالا می رویم تا به فلاتی وسیع و مرتفع برسیم و تا آخر عمر روی آن زندگی کنیم؛ به ما یادآوری نمی کنند که خیلی زود پس از رسیدن به قله، دوباره به دره اضطراب و طلب بر می گردیم.

  •  

اگرچه گاهی از فکر مرگ سوءاستفاده می شود (برای اینکه افراد را بترسانند تا دست به کارهایی بزنند که در غیر این صورت هرگز مرتکب آن نمی شدند) بیشتر و امیدوارانه تر به ما کمک می کند که طوری توجه به زندگی مان را اصلاح کنیم که انگار می توانیم تعهداتی را که به خودمان داریم برای ابد به تعویق بیندازیم. اندیشیدن به فانی بودن می تواند به ما دل و جرئت رها کردن زندگی مان از چنگ انتظارات بلاعوض جامعه را بدهد. در حضور اسکلت، جنبه سرکوب کننده نظرات دیگران قدرت ترساندن خود را از دست می دهد.

  •  

خرابه ها به ما یادآوری می کنند که فدا کردن آرامش ذهنی مان برای رسیدن به قدرت بی ثبات دنیایی حماقتی بیش نیست. واقعا چه اهمیتی دارد که در نظر دیگران موفق نشده ایم، که بنای یادبود یا مجمعی به افتخار ما نیست یا اینکه در دورهمی اخیر هیچ کس به ما لبخند نزده است؟ در هر واقعه ای، همه چیز محکوم به نابودی است در مقابل ابدیت، چیزهای کوچک دیگری که ما را آشفته می سازند اهمیتی ندارند.
خرابه ها به ما یادآوری می کنند که نمی توانیم زمان را شکست دهیم و اینکه ما صرفا اسباب بازی نیروهای نابودگری هستیم که در بهترین حالت می توانیم آن ها را برای مدتی دور نگه داریم، اما هیچ گاه بر آن ها پیروز نمی شویم. اگر این چشم انداز، قدرت دادن آرامش به ما را دارد، احتمالا به خاطر این است که بخش بزرگی از اضطراب ما ریشه در حس اغراق آمیزی درباره اهمیت برنامه ها و نگرانی های خودمان دارد.

  •  

این وظیفه نویسنده تراژدی است که ما را با حقیقتی تقریبا تحمل ناپذیر مواجه کند: تمام حماقت ها یا کوته نظری هایی که هر انسانی در طول تاریخ به آن متهم شده ممکن است از یک نظر به طبیعت مشترک ما برگردد. از آنجا که همه ما شرایط مشترک انسانی را با بهترین و بدترین وجه هایش در خود داریم، هرکدام از ما در شرایط درست یا در وحشتناک ترین شرایط، ممکن است هر کاری بکنیم یا هیچ کاری نکنیم. وقتی بینندگان تئاتر این حقیقت گرایی را تجربه کنند با کمال میل دیگر خود را تافته ای جدا بافته نمی بینند و احساس می کنند که قدرت های همدردی و فروتنیشان برگشته و بهتر شده است.

  •  

به نظر می رسد که زندگی روند جایگزینی یک اضطراب با اضطرابی دیگر و یک خواسته با خواسته ای دیگر است. این به این معنی نیست که نباید تلاش کنیم تا بر اضطراب هایمان چیره شویم یا خواسته هایمان را برآورده سازیم؛ بلکه به این معنی است که شاید بهتر باشد تلاش هایمان را با آگاهی از این مسئله پیش ببریم که اهدافمان نمی توانند مو به مو عملی شوند.

در دهه های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ میلادی، کمتر پزشکی بی اثر بودن درمان را قبول می کرد و یا اگر ادامه درمان به ضرر بیمار بود، پزشک از گفتن این حقیقت امتناع می کرد. به این ترتیب "چیزی از مرگ نگفتن" باب شد. متأسفانه چون در آن زمان پزشکان قادر به درمان درد بیماران رو به مرگ نبودند، این افراد با درد و عذاب از دنیا می رفتند. این امر از یک طرف ناشی از ضعف علمی پزشکان در کنترل درد و از طرف دیگر نتیجه خواست مشترک پزشکان، بیماران و خانواده ها بود که نمی خواستند بیشتر شدن درد و در نتیجه تشدید بیماری را قبول کنند. فرهنگ پزشکی آن دوران بسیار اقتدارگرایانه بود. کسی به ارزش ها، خواسته ها و اولویت های بیمار چندان اهمیت نمی داد.

  •  

با نگاهی به گذشته و مطالعه مردم و فرهنگ های کهن، می بینیم که مرگ همواره برای انسان ناگوار بوده و احتمالا در آینده هم خواهد بود. شاید بهترین توضیح ما این باشد که ناخودآگاه بشر، خود را جاودانه می داند. ناخودآگاه ما از تصور مرگ عاجز است و اگر مرگ ما گریپذیر باشد، آن را نتیجه عمل بدخواهانه یک عامل خارجی می دانیم. ناخودآگاه انسان، مرگ را صرفا نتیجه کشته شدن می داند و مردن ناشی از یک علت طبیعی و یا پیری را محال می داند. به این ترتیب مرگ با یک اقدام بد و اتفاق وحشتناک، عملی که مستحق عقوبت و جزاست، پیوند درونی دارد.

  •  

دلیل دیگر ناگواری مرگ، ضعف ناخودآگاه در فرق گذاشتن بین آرزو و حقیقت است. همه ما رویاهای نامعقولی داریم که در آن ها دو موقعیت متضاد همزیستی دارند موقعیت هایی که در رؤیا پذیرفتنی هستند اما در بیداری غیر منطقی و باورنکردنی اند. با بالا رفتن سن، زمانی که به محدودیت قدرت خود پی می بریم و متوجه می شویم که حتا عمیق ترین آرزوهای ما نمی توانند ناممکن را ممکن کنند، ترس و عذاب وجدان ما از دخالت در مرگ عزیزان رنگ می بازد. بقایای این ترس را همه روزه در چهره داغدارانی که در بیمارستان ها حضور دارند می بینیم.

  •  

هدف از اجرای آداب و رسوم سوگواری فرونشاندن خشم خدایان یا انسان ها و در نهایت، کاستن از بار جزای پیش بینی شده بوده است. شاید اگر کسی در غم از دست دادن عزیزی، به سینه می کوبد، موهایش را می کند و از غذا خوردن امتناع می کند، سعی دارد با تنبیه خود، از مجازاتی که به دلیل تقصیراتش در رابطه با مرگ آن عزیز پیش رو دارد، پیشگیری کرده و یا بار آن را سبک تر کند. غم، شرمندگی و عذاب وجدان، از خشم و غضب جدایی ناپذیرند. غم همواره با میزانی از خشم همراه است. از آن جا که هیچ یک از ما مایل نیستیم خشم خود نسبت به فرد در گذشته را بیان کنیم، این احساس را پنهان و یا سرکوب می کنیم و در نتیجه دوره سوگواری ما طولانی تر شده و یا خشم مان از جاهای دیگر بیرون می زند.

  •  

در جایی که توان دفاع شخصی انسان روز به روز کمتر می شود، دفاع روانی او از همه جهات قوت می گیرد. نمی شود همیشه در مرحله انکار ماند یا تظاهر به سالم بودن کرد. اگر قادر به انکار مرگ نباشیم، ممکن است در جهت کنترل آن تلاش کنیم: احتمالا از شنیدن آمار تلفات انسان ها در اخبار، تمام تنمان به لرزه می افتد، اما با خوشحالی می گوییم "مرگ رفت سراغ بقیه. من قسر دررفتم." گروه های مختلف مردم از دارودسته های خیابانی گرفته تا ملل گوناگون، احتمالا از هویت گروهی شان برای عبور از ترس استفاده می کنند. آیا ممکن است پایه و اساس جنگ افروزی های بشر، نیاز او به رویارویی با مرگ، کنترل آن، تسلط بر آن، یا جان سالم به در بردن از آن باشد؟ و آیا این ها آشکال خاصی از انکار ناپذیری بشر نیست؟

  •  

در گذشته های دور، بیشتر مردم بی چون و چرا آفریدگار را می پرستیدند. آن ها به زندگی پس از مرگ و نقش آن در تسکین درد و رنج شان ایمان داشته و معتقد بودند هر انسانی بسته به شهامت و متانت و شکیبایی در تحمل مشکلات، پاداش خواهد گرفت. رنج کشیدن امری عادی بود همان طور که زایمان نفس گیر و دردناک طبیعی باب بود. در آن زمان ها تحمل درد، به عشق پاداش گرفتن آسان می شد. امروزه درد کشیدن "غیر عاقلانه" است چون برای تسکین هر دردی داروی مناسبی وجود دارد. این باور که تحمل زندگی توأم با دردورنج، در عرش اعلی پاداش خواهد گرفت، دیری است از بین رفته و هدف از رنج بردن، گم شده است.

  •  

به جای این که بگوییم "آیا باید حقیقت را به بیمار بگوییم؟"، بهتر است از خودمان بپرسیم "موضوع را چه طوری به مریض بگوییم؟" دکتری که بی پرده تشخیص خود را به بیمار می گوید، اما روزنه های امید را نمی بندد، خدمت بزرگی به وی می کند. پزشک باید با اشاره به داروها، شیوه های درمانی و تحقیقات جدید، امید را در دل بیمار زنده نگه دارد. نکته مهم این است که پزشک به بیمار تفهیم کند که به آخر خط نرسیده و او از تلاش برای درمان وی دست نخواهد کشید و خیال دارد تحت هر شرایطی به اتفاق او و خانواده اش به جنگ بیماری برود. این بیمار بدون واهمه از تنهایی و فریب و طردشدگی، ایمانش را به صداقت پزشک معالجش حفظ می کند و می داند که به کمک همدیگر همه راه های ممکن را خواهند رفت.

  •  

بدترین برخورد، حتا با خوش روحیه ترین آدم ها، این است که به آن ها بگوییم دقیقا چند ماه یا چند سال زنده می مانند. فقط وقتی سرپرست خانواده رو به مرگ است، بهتر است بداند که فرصت زیادی ندارد تا بتواند به موقع به کارهایش سروسامان دهد. حتا در چنین مواردی پزشک کاردان و فهیم، به بیمار می گوید که بهتر است حالا که فرصت هست و قوای جسمی اش هم تحلیل نرفته، به کارهایش سروسامان بدهد. به این ترتیب بیمار احتمالا پیام ضمنی پزشک را می گیرد، اما امیدش را از دست نمی دهد. هر بیماری، حتا کسی که ادعا می کند آماده مردن است، نیاز به امید دارد. مصاحبه های ما با بیماران رو به مرگ نشان می دهد که کلیه بیماران، امید به زنده ماندن را در همه لحظات حفظ می کنند.

  •  

ما در ناخودآگاه مان، قادر به درک مرگمان نیستیم و به جاودانگی مان ایمان داریم، حال آنکه مرگ همسایه را باور می کنیم. به این ترتیب آمار تلفات جنگ و قربانیان تصادفات، فقط مهر تأییدی است بر باور ناخودآگاه ما به جاودانگی و به ما این امکان را می دهد که در کنج ذهن ناخودآگاه مان خوشحال باشیم که "مرگ مال همسایه است." اگر نتوانیم مرگ را انکار کنیم، سعی می کنیم بر آن مسلط شویم.
افرادی که با سرعت بالا در بزرگراه ها رانندگی می کنند، یا به سلامت از جنگ به خانه باز می گردند، حقیقتا خود را در برابر مرگ مصون می دانند. اگر همه افراد جامعه از مرگ بترسند و آن را انکار کنند، به جز به کارگیری دفاع های مخرب چه راهی برایشان باقی می ماند؟ جنگ ها، شورش ها و آمار فزاینده قتل و دیگر جرایم، احتمالا ضعف بشر در پذیرش مرگ و رویارویی عزت مندانه با آن را نشان می دهد.

  •  

همه بیماران، در مراحل مختلف بیماری، به انکار نیاز دارند. البته این نیاز، در مراحل اولیه ابتلا به بیماری بدخیم شدیدتر است. با گذشت زمان گاهی بیمار در لاک انکار فرو می رود و گاهی از آن خارج می شود و شنونده حساس و فهمیده، موقعیت بیمار را درک کرده و دفاع هایش را می پذیرد بی آنکه رفتار متناقض او را به رخش بکشد.
بعدها، معمولا بیمار بیش از انکار به انزوا پناه می برد. در آن زمان، فرد درباره وضعیت سلامتی و بیماری اش و نیز فناپذیری و جاودانگی، طوری حرف می زند که انگار این دو قابلیت همزیستی دارند. به این ترتیب در حالی که با امکان مرگ خود روبه رو می شود، امیدش را نیز از دست نمی دهد.

  •  

نگاه صادقانه به خود، به رشد و پختگی انسان منجر می شود و سروکار داشتن با بیماران بدحال، سالخورده و رو به مرگ، بیش از هر چیز در این راه به ما کمک می کند.

  •  

معمولا بیماران بعد از شنیدن خبر فاجعه آمیز ابتلا به یک بیماری لاعلاج، ناباورانه می گویند "نه، حقیقت نداره، امکان نداره." اما پس از این که کم کم می فهمند که تشخیص درست است و آن ها دچار آن بیماری شده اند، واکنشی از نوع دیگر نشان می دهند. خوشبختانه یا متأسفانه تعداد کمی از بیماران می توانند تا پای مرگ در دنیای ساختگی خود به سر ببرند دنیایی که در آن خود را سالم می بینند. وقتی امکان ادامه انکار وجود نداشته باشد، احساس خشم و برافروختگی، رشک و نفرت بر وجود بیمار مستولی می شود. سؤال منطقی بیمار در این مرحله، "چرا من؟" خواهد بود.

  •  

انسان مایل نیست به مرگ فکر کند و فقط گاهی با بی میلی، نگاهی گذرا به آن می اندازد. البته معمولا این فرصت وقتی پیدا می شود که شخص به یک بیماری مهلک دچار شده باشد. به اعتقاد من بهتر است به میل خود و نه از سر اجبار، گاهی به مرگ فکر کنیم. در غیر این صورت سرطان گرفتن یکی از اعضای خانواده به طرز بی رحمانه ای مرگ را به رخ ما می کشد. هر چند می توان این فرصت را مغتنم شمرد و صرف نظر از اینکه بیمار چه سرنوشتی خواهد داشت، به مرگ خود فکر کرد.

  •  

پرستار در گوشه ای از اتاق می نشست و کتاب می خواند و به هر قیمتی می خواست بیمار را ساکت نگه دارد. پرستاری از یک مریض رو به مرگ، برایش دشوار بود طوری که هرگز به میل خود حتا نگاهش نمی کرد چه رسد به این که با او حرف بزند. برای انجام وظیفه آن جا بود، اما به لحاظ عاطفی، یک دنیا با بیمار فاصله داشت. وقتی بیمار از او می خواست کمی جابه جایش کند، عصبانی می شد. برای بیمار، حرکت کردن نشانه تداوم زندگی بود، اما پرستار این حقیقت را انکار می کرد و از بوی مرگ به حدی می ترسید که برای محافظت از خود، در لاک اجتناب و انزوا پنهان می شد. آرزوی پرستار برای ساکت و بی حرکت ماندن بیمار، فقط ترس وی از ناتوانی و مرگ را بیشتر می کرد.

  •  

اگر در مرحله اول نتوانسته باشیم با واقعیت تلخ بیماری مواجه شویم و در مرحله دوم، از زمین و زمان عصبانی باشیم، شاید بتوانیم با رسیدن به یک توافق، زمان وقوع مرگ را به تعویق بیندازیم. "اگه خواست خدا اینه که من تو این دنیا نباشم و به درخواست من عصبانی گوش نمیده، شاید بهتر باشه دوستانه ازش بخوام." همه ما با چنین برخوردهایی از سوی فرزندانمان آشنا هستیم که اول با طلبکاری و بعد با خواهش و تمنا خواسته شان را مطرح می کنند. بیمار رو به مرگ نیز از این راه وارد می شود. وی به تجربه می داند که به خاطر کارهای خوب و خدماتی که در طول زندگی انجام داده، کمی شانس نجات دارد. آرزوی بیشتر بیماران، طول عمر و زندگی بدون درد و رنج است.

  •  

چانه زنی، تلاشی برای به تاخیر انداختن است و فرد به ازای رفتار خوبش پاداش می خواهد و برای خودش مهلت تعیین می کند (برای مثال: یک اجرای دیگر، عروسی فرزند دیگر و .). بیمار به این وسیله به طور ضمنی متعهد می شود که همین یک خواسته را داشته باشد. البته هیچ یک از بیماران به این عهد پایبند نیستند. آن ها در واقع رفتاری مشابه بچه ها دارند
بیشتر افراد در خلوت با خدا یا در قالب نگارش نامه و شعر یا در ملاقات با کشیش، چانه زنی می کنند. در مصاحبه های انفرادی، بیشتر بیماران متعهد می شدند به ازای طول عمر بیشتر، زندگی شان را وقف خدمت در راه خدا و کلیسا کنند. بسیاری از بیماران، قول می دادند که اگر پزشکان بتوانند چند صباحی مرگ آن ها را عقب بیندازند، رضایت می دهند پس از مرگ، اعضای بدنشان به دیگران اهدا شود. به لحاظ روان شناختی، این وعده ها احتمالا با احساس گناه همراه هستند

  •  

وقتی بیمار غصه جدا شدن از عزیزانش را می خورد، افسردگی راهی است که رسیدن به مرحله پذیرش را آسان تر می کند. در چنین مواردی، تشویق و دلداری، کمکی به بیمار نمی کند. ترغیب چنین بیماری به دیدن جنبه های مثبت زندگی، به این معنی است که از او بخواهیم به مرگی که در راه است فکر نکند. در حالی که همه ما با جدا شدن از عزیزانمان غصه دار می شویم، چه طور می توانیم به بیمار توصیه کنیم در این شرایط غمگین نباشد؟ از یاد نبریم که او قرار است از همه تعلقاتش دل بکند. اگر در این مرحله، بگذاریم بیمار اندوهش را بیان کند، راحت تر به مرگ تن می دهد. بیمار نیاز به حرف زدن ندارد و صرفا با گرفتن دست، نوازش سر و حضور خاموش می شود او را همراهی کرد.

  •  

به استثنای مرگ های ناگهانی، بیماران رو به مرگ در نهایت به مرحله ای می رسند که نه از قضا و قدر عصبانی هستند و نه احساس افسردگی می کنند. در این مرحله بیمار به راحتی احساسات گذشته، از جمله رشک و عصبانیتش را بیان می کند.
نباید قبول یا پذیرش را معادل شادی بیمار تلقی کنیم. وجود بیمار در این مرحله، خالی از احساسات است. گویی درد از تنش رفته، نبرد پایان گرفته و به قول یکی از بیماران، زمان آخرین استراحت پیش از سفر مرگ است. در این زمان، بستگان بیمار بیشتر از وی به درک و حمایت نیاز دارند. بیمار در این مرحله به صلح و تسلیم رسیده و دایره تعلقاتش کمرنگ شده. دلش می خواهد تنها باشد و مایل نیست درگیر اخبار و مشکلات شود.

  •  

در مرحله قبول بیمار به مرور به سمت جدا شدن و دوری از عزیزانش می رود و کم کم ارتباط دوجانبه بی معنا می شود. نمونه چنین بیمارانی، آدم پیری است که در پایان عمر احساس می کند که همواره کار کرده، رنج های زیادی کشیده، فرزندانش را بزرگ کرده و وظایفش را به طور کامل انجام داده. این فرد با نگاهی به گذشته، زندگی اش را معنادار می بیند و احساس رضایت می کند.
اکثر بیماران ما در مرحله قبول، بدون ترس و ناامیدی، جان می سپارند. "در دوره نوزادی، هیچ انتظاری از نوزاد نمی رود و کلیه نیازهایش برآورده می شود. روانکاوی، دوره ابتدایی نوزادی را زمان انفعال و خودشیفتگی می داند زمانی که نوزاد خود را مرکز عالم می پندارد." به همین ترتیب در پایان عمر، وقتی که کار و خدمت کرده ایم و طعم خوشی و ناخوشی را چشیده ایم، با چرخش به سمت مرحله ابتدایی، چرخه زندگی ما بسته می شود.

  •  

حتا واقع بین ترین بیماران احتمال ضعیفی برای درمان یا کشف داروی جدید و به نتیجه رسیدن تحقیقات در دقیقه نود قائل بودند. همین امیدهای لحظه ای، تحمل روزها، هفته ها و ماه ها رنج و عذاب را ممکن می سازد. بیمار احساس می کند ورای درد و رنج وی، معنا و مفهومی وجود دارد و اگر بتواند اندکی بیشتر تاب بیاورد، به نتیجه مطلوب می رسد. بیمار رو به مرگ، با این جور تصورات دلخوش کننده، روحیه اش را حفظ کرده و قدرت تحمل آزمایش ها و معالجات سخت را پیدا میکند. به تعبیری این جدالی است بین بیم و امید و از دید برخی دیگر، شکلی از انکار زودگذر است که بسیار ضروری است.

  •  

غالبا می شنویم که برخی از خانواده ها از این که در برابر بیمار رو به مرگ، همیشه روحیه خود را حفظ می کنند و لبخندشان ترک نمی شود، به خود می بالند. البته زمانی می رسد که این افراد نمی توانند نقاب شادی را روی صورتشان نگه دارند. آن ها نمی دانند که بروز عواطف اصیل و واقعی، به مراتب ساده تر است. بیمار از ورای نقاب، حس ما را گرفته و در می یابد که به جای همدلی، پنهان کاری می کنیم. غم انگیز ترین زمان برای خانواده بیمار مرحله نهایی است، زمانی که بیمار خود را برای دل کندن از زندگی و خانواده آماده می کند. آن ها درک نمی کنند که بیمار وقتی به آرامش و قبول می رسد، باید گام به گام خود را از همه تعلقاتش جدا کند. اگر بیمار دودستی به آن ها بچسبد، چه طور می تواند آماده مردن شود؟

  •  

در اولین سال های ازدواج، برای کسب درآمد بیشتر و فراهم کردن خانه و زندگی مناسب، به ناچار بیشتر اوقات را دور از خانواده سپری کرده بود. پس از ابتلا به سرطان، لحظه به لحظه زندگی اش را در کنار خانواده می گذراند اما خیلی دیر شده بود. "فقط خواب بهم آرامش میده. وقتی بیدارم وجودم پر از خشم میشه و هیچ جوری آروم نمیشم. یه وقتا حسرت دو مردی رو می خورم که در مراسم اعدامشون شرکت کرده بودم. یکیشون درست جلوی من نشسته بود. اون موقع متوجه نبودم اما حالا فکر می کنم چه آدم خوش شانسی بوده. خودش می دونست سزاوار مرگه و اصلا عصبانی نبود و مرگ سریع و بی دردی داشت. حالا منو ببین، این جا افتادم تو رختخواب و هر لحظه عمرم با رنج و عذاب می گذره." آنقدر که به خاطر برآورده نکردن انتظارات خانواده و از کار افتادگی اش عذاب می کشید، از درد و مشکلات جسمانی اذیت نمی شد.

  •  

بچه ها غالبا فراموش می شوند. نه اینکه اطرافیان به آنها بی توجه باشند، اما به هر حال کمتر فردی می تواند با کودکان درباره مرگ صحبت کند. برای صحبت با بچه های خردسال و درک بهتر احساساتشان، باید از برداشت های متفاوت آن ها از مرگ آگاه باشیم. تا سه سالگی، نگرانی کودک جدایی است و بعدها نگران از دست دادن ارزش و اعتبارش می شود و هر عامل مخربی را تهدیدی برای آن می داند. کودک سه تا پنج ساله مرگ را یک حقیقت دایمی نمی داند، بلکه فکر می کند مثل کاشت پیاز گل در پاییز و رویش آن در بهار، موقتی است. پس از پنج سالگی، کودک فکر می کند مرگ لولوخورخوره ای است که آدم ها را با خود می برد. به عبارتی مرگ را به مداخله یک عامل خارجی نسبت می دهد. حوالی نه تا ده سالگی، درک واقع بینانه کودک از مرگ شکل می گیرد و آن را به عنوان یک امر بیولوژیکی دایمی می شناسد.

  •  

بسیاری از بیماران بدحال کاملا نومید بوده، خود را بی مصرف و زندگی شان را پوچ و بی معنا می بینند و روز و شبشان کسالت بار و طولانی به نظر می رسد. در میانه این یکنواختی ملال آور، فردی از راه می رسد و باورهای قبلی را متحول می کند: یک نفر که عجله در کارش نیست و آمده که حرف های بیمار را بشنود. کسی از راه می رسد که یکنواختی روز و شب بیمار، حس تنهایی، بی هدفی و انتظار دردناکش را از بین می برد
برخی از بیماران از طریق شرکت در جلسات، به نوعی قدرت خود را محک می زدند. آن ها برای ما موعظه می کردند و در حالی که با تمام وجود می ترسیدند، از ایمان به خداوند و قبول مقدرات او می گفتند. آن دسته از بیماران که به واسطه ایمان قلبی به مرگ تن داده بودند با افتخار احساس خود را برای جوانان حاضر در جلسه بازگو می کردند به این امید که شاید قطره ای از ایمانشان به وجود آن ها راه پیدا کند.

  •  

انسان ها در برابر خبر بیماری لاعلاج و یا استرس های شدید و غیر منتظره، دچار شوک و ناباوری می شوند. بیماران مختلف ما، از چند ثانیه تا چند ماه در مرحله انکار می ماندند. البته بیماران به انکار کامل متوسل نمی شدند. پس از این دوره، خشم و حسادت به افراد سالم وجود بیمار را پر می کرد. درک و تحمل خشم بیمار توسط اطرافیان، زمینه ساز عبور وی از این مرحله و رسیدن به مرحله چانه زنی موقت و پس از آن افسردگی می شد که سکوی پرتاب رسیدن به پذیرش نهایی بود. بسیاری از بیماران، بدون دریافت کمک، به مرگ تن دادند و برخی دیگر برای عبور از مراحل فوق و تجربه مرگی آرام و با عزت، نیازمند کمک بودند.

  •  

آدم های ساده تر، با تحصیلات کمتر و فرهنگ اجتماعی پایین تر و آن ها که خیلی جمع گرا نبودند، راحت تر با مرگ مواجه می شدند تا افراد مرفهی که قرار بود از ثروت، آسایش و روابط اجتماعی گسترده دل بکنند. ظاهر افراد زحمت کشی که در طول زندگی کار کرده، طعم رنج و عذاب را چشیده، فرزندانشان را به ثمر رسانده و از نتیجه زحماتشان خشنود هستند، راحت تر مرگ را پذیرفته و با آرامش و عزت جان می سپارند. افراد جاه طلبی که همواره سعی در کنترل امور داشته و به مال اندوزی و برقراری روابط جدید و سطحی مشغول بوده اند، دشوارتر از گروه قبل با این حقیقت روبه رو می شوند.


  •  

علت قبول دعوت ما، تمایل وی به صحبت درباره بیماری و مرگ نبود. او می خواست در شرایطی که کاری از دستش برنمی آمد، با شرکت در این مصاحبه، خدمتی به دیگران کرده باشد. او باور داشت که انسان تا زمانی زنده است که کارایی داشته باشد. خانم "ل" بیماران را دلداری می داد اما از این که خود تکیه گاهی نداشت، دلخور بود. خانم "ل" اهل آه و ناله نبود. پدر و مادر وی تا قبل از نزدیک شدن زمان مرگشان، هرگز لب به شکایت باز نکرده بودند. به همین دلیل برای زنده ماندن، او باید کارایی اش را حفظ می کرد. هر موقع که افسرده می شد، با دیگران حرف می زد ولی هرگز لب به شکایت باز نمی کرد. به اعتقاد وی "کسانی که اهل ناله و شکایت باشن، عاقبت بدی دارن." او باور دارد که شکایت از بیماری عاقبتی جز مرگ یا معلولیت ندارد.

  •  

افرادی که برای ماندن در کنار بیمار رو به مرگ و حفظ سکوت معنادار، از توان و عشق کافی برخوردار باشند، پی خواهند برد که لحظه مرگ نه وحشتناک است و نه دردناک، بلکه توقف آرام عملکرد جسم انسان است. مشاهده مرگ آرام یک انسان، یادآور یکی از میلیون ها شهابی است که هر یک لحظه ای در آسمان پهناور درخشیده سپس برای همیشه در دل شب بی پایان گم می شود. درمانگر در می یابد که در این دریای پهناور، هر انسان موجودی بی همتاست. او میرایی و محدودیت زندگی بشر را حس می کند. در دوران ما کمتر کسی بیش از هفتاد سال عمر می کند. با این حال در همین مجال کوتاه، بیشتر ما به شیوه ای منحصر به فرد زندگی کرده و نقش خود را بر لوح تاریخ بشر حک می کنیم.

  •  

مرگ صرفا یاد آور یک لحظه است. مشکل بیمار مرگ نیست. او از احساس نومیدی، تنهایی و درماندگی وحشت دارد. افرادی که با شرکت در جلسات ما، احساسات خود را آزادانه بیان می کنند، نه تنها در رویارویی با بیماران اضطراب کمتری دارند، بلکه از تصور احتمال مرگ خود نیز آشفته نمی شوند.
بیمار رو به مرگ نیازهای خاصی دارد. برای کمک به بیمار باید وقت صرف کنیم، حرف های او را بشنویم و نیازهایش را بشناسیم. مهم ترین وظیفه ما در ارتباط با چنین بیماری، این است که آمادگی و تمایل خود را برای شنیدن نگرانی هایش اعلام کنیم. برای آنکه بتوانیم با حفظ آرامش در کنار بیمار رو به مرگ بنشینیم، باید نگرش خود نسبت به مرگ و میرایی را به دقت بررسی کنیم.


زندگی با بچه هایمان به ما فرصت رشد می دهد. با بچه ها فرصت می یابیم صبر و حوصله مان را محک بزنیم، شعور عاطفی مان را بالا ببریم، یاد بگیریم که غنای پنهان زندگی روزمره را بیابیم و خوشی های غیر منتظره را پیدا کنیم. در چنین وضعیتی دگرگونی همیشه دردناک نخواهد بود. در کنار لحظات خوب و خوش دشواری و زحمت هم وجود دارد، که در آن ضعف هایمان، دروغ ها و دورویی هایمان، شک و دودلی هایمان و ایرادهایمان همگی زیر نوری بسیار شدید قرار می گیرند و تحت چنین شرایطی است که اغلب تغییر رخ می دهد.

  •  

وجود بچه نیمه تاریک شخصیتمان را به ما می نمایاند. اگر دوست داریم مظلوم بازی دربیاوریم، اگر حسود هستیم، یا دوست داریم به دیگران امر و نهی کنیم، این بلاها را سر بچه هایمان می آوریم. اگر آدم نگران و مضطرب باشیم، می توانیم بیش از آنچه هستیم نگران و معذب شویم: بچه ها موضوعات بسیار خوبی برای ایجاد دلواپسی و حساسیت های بی مورد هستند در چنین شرایطی هراسی که در دل ما خانه کرده است، بیش از آنکه از بین برود، افزایش می یابد.
در طول زندگیمان در مقام پدر و مادر می توانیم طوری رفتار کنیم که گویی محکوم به بردگی و گذراندن زندگی سرشار از اضطراب و نگرانی هستیم، همچنین می توانیم طوری عمل کنیم که انگار به سفری پر از لذت و شناخت و بصیرت رفته ایم.

  •  

سفر پدر و مادری راهی است معنوی، توالی تجربیات است که معنای پیچیده زندگی را به ما می نمایاند. راه معنوی، ما را به دوردست ها می برد، اما هدف نزدیک است. هدف این است که دریابیم که هستیم یا حقیقت وجودمان را کشف کنیم. هرقدر بیشتر پیش برویم، بیشتر می فهمیم هر آنچه را بخواهیم داریم. در یک لحظه همه نیتی ها، پشیمانی ها یا امیال و هوس ها از بین می رود. در هرج و مرج و آشوب زندگی، به تکامل نهانی دست می یابیم. می دانیم در این دنیای بزرگ جایی هم برای ما وجود دارد و اینجا همین جایی است که قرار داریم. به رغم شک و تردیدها، خستگی ها و افسردگی های روزمره این بچه هایمان هستند که دست ما را می گیرند و قدم به قدم راهنمایی مان می کنند تا به جایی که باید برسیم.

  •  

وقتی با کسی صحبت می کنم که حواسش به من نیست حس می کنم دارم در خلا حرف می زنم، کلماتم بسان برگ های خشک درختان روی زمین می افتند، پخش می شوند و باد آن ها را به این سو و آن سو می برد و آنچه می ماند زمستانی است سرد و ناامید کننده.

  •  

فکر کردن به گذشته و آینده، کاری به مراتب ساده تر از زیستن در حال است. با سفر از زمان حال همه چیز را در دسترس می یابیم: خیالات، نگرانی ها، خاطرات، دنیا بسیار جذاب تر از تماشای پریدن یک بچه است. بدین ترتیب من هم با رفتن به زمانی غیر از زمان حال، مثل هر کس دیگر اغلب مانند یک خلبان خودکار عمل می کنم، تنها زمانی به حال برمی گردم که چیزی مثل درد، لذت یا شگفتی مرا به خود بیاورد.
اگر در زمان حال کاملا سرحال و هوشیار باشم، همه چیز متفاوت است، در لحظه حقیقی هیچ یک از مشکلاتم وجود ندارند، یا اگر هم مشکلی هست برایم جور دیگری بروز می کند. اشکال مبهم یا ترسناکی که در ذهنم ساخته ام در شفافیت حال دیده می شوند و قدرت رعب آورشان را برایم از دست می دهند و این حال دیگر از یادم نمی رود.

  •  

"حال" زمان حال است. در می یابم که جایی برای فرار کردن ندارم. گذشته و آینده صرفا مفهومی ذهنی است. من اینجا هستم، در همین لحظه، درست جایی که همیشه بوده ام، حتی وقتی نمی دانستم. ناگهان واقعیت اطرافم شکل دیگری می گیرد. صداها و رنگ ها زنده تر، شفاف تر و صحیح تر به نظر می رسند. دیگران صرفا سایه نیستند، بلکه آدم های حقیقی اند، هر آدمی، به جای اینکه صرفا به طبقه خاصی تعلق داشته باشد، برای خودش آدم است. وقتی هوشیارم، دنیا جای بسیار پربارتر و جالب تری است و دیگر با کلیشه ها پر نشده است. هر موقعیتی تبدیل به حادثه ای تکرارنشدنی می شود.

  •  

در می یابم که جوناتان دنیا را به بخش های مختلف تقسیم نمی کند. برای او چیزی به نام غذا خوردن وجود ندارد. غذا هم زمانی است برای رقصیدن، ارتباط با آدم ها، لذت بردن، حرف زدن، مطالعه قانون جاذبه، بررسی حس هایش، بازی کردن، همه چیز در یک آن. در دنیای او از تقسیم بندی خبری نیست. همه چیز کل است. کم کم از این نمایش خوشم می آید و به تماشای ادامه آن می نشینم چه یادگرفتم؟ از آنجا که از بچه هایم انتظار دارم دنباله روی روش خاصی باشند نگران و مضطرب می شوم، نمی توانم آن ها را همین طور که هستند ببینم و از بودن با آن ها لذت ببرم.

  •  

وقتی بچه ام را تشویق می کنم آن طور که من دوست دارم باشد، در واقع او را از آنچه هست باز می دارم و ضمنا خودم را از آنچه هستم منع می کنم، چون دیگر در خودم زندگی نمی کنم. من در بچه ام زندگی می کنم و خودم را گم کرده ام. اینکه از او بخواهی طور خاصی باشد نیازمند سعی و تلاش است. مستقر شدن در درون او برای هدایتش در مسیری خاص مستم این است که از خودم کوچ کنم. از زندگی خودم دور و آسیب پذیر شده ام.
خیلی وقت ها فضای زندگی دیگران را از آن ها می گیریم. به آن ها می گوییم چگونه باید باشند، چه باید بکنند، برایشان نقشه می کشیم و طرح می ریزیم، شرایط را به آن ها تحمیل می کنیم، درباره شان اظهارنظر می کنیم و باج می گیریم. چقدر خوب است که بتوانیم در کنار دیگران باشیم، مخصوصا اگر این دیگران بچه هایی باشند که به آن ها فرصت نفس کشیدن می دهیم و تنها در موقعیت هایی که به ما نیاز دارند حضورمان را اعلام می کنیم. وقتی به آن ها آزادی می دهیم، خودمان هم بیشتر احساس رهایی می کنیم. اگر به دیگران فضا بدهیم وسیع تر خواهیم شد.

  •  

مرتبا به نقش و کارمان وابسته تر می شویم و در نهایت آن را با هویت واقعی خود اشتباه می گیریم. خود دروغین و ناقصمان بر خود حقیقی مان غلبه می کند. به موجوداتی بدل شده ایم که ظاهرمان به آدم شبیه است در حالی که روح پر راز و رمز و خلاقمان گم شده است. نقش ها قابل پیش بینی و کلیشه ای اند، ربطی به اینکه چه کسی هستیم ندارند. خودمان به مراتب اصیل تر و جذاب تر از چیزی هستیم که نقش هایمان به ما پیشنهاد می کنند. اگر بخواهیم رشد کنیم، باید حفاظ دلگرم کننده و اطمینان بخش نقش هایمان را کنار بگذاریم. آن نقاب ظاهری باید شکسته شود. با چنین شکستی قادر خواهیم بود دنیای غنی تر و زنده تری را ببینیم. از اینجا بچه ها وارد می شوند. چرا؟ چون استعدادی فوق العاده برای شکستن نقش ها دارند.

  •  

واقعا چقدر از فردیت ما باقی مانده است؟ رشد شخصیت ما بیان همه چیزهایی است که باعث تفاوتمان با دیگران می شود روش منحصر به فرد و تلاش متمایزمان، همان فردیتمان. اما اغلب از رشد باز می مانیم و فردیتمان درون شخصیتی غرق می شود که از آن ما نیست. بنابراین، عاداتی را که از نسلی به نسل بعد منتقل شده است تکرار می کنیم در چنین شرایطی گذشته نقش بزرگی را ایفا می کند که خودش را به صورت عادات ذهنی و حسی تکرار می کند و حضور بی نظیر و نوی خودش را می د. در دنیایی که هر لحظه رو به نو و تازه شدن دارد، تنها کار ما تقلیدکردن شده است، چون تقلید راحت تر از ابداع است چرا که از سوی دیگران تأیید می شویم و احساس بهتری داریم. بچه داشتن این واقعیت را با نیروی هرچه بیشتری برایمان بیان می کند.

  •  

من پیش از بچه دار شدنم مثل موجودی بودم که هیچ ارتباطی با تاریخ ندارد. حالاست که می فهمم دارم بازی نسل ها را بازی می کنم، زنجیره ای که صدها و هزاران سال است در خانواده بشریت ادامه دارد: به دنیا می آییم، بزرگ می شویم، زاد و ولد می کنیم، پیر می شویم، می میریم و باز بچه هایمان چرخه را ادامه می دهند. چرخه ای همواره دوار.
به نسل های دور می اندیشم، به نسل گذشته و نسل آینده که با آن ها هم ویژگی های مشترک دارم و وجودمان را مستقل می بینم. به باور من زندگی ما چیزی نیست جز نمونه ای در وسعت بی نهایت زمان، زمانی که هر مدعایی را برای اهمیت خود اثبات می کند. من دیگر فردی مجزا در زمان جعلی حال نیستم بلکه بخشی از تعهد عظیمی هستم که قرن هاست در حال انجام شدن است. حس می کنم در تداوم خانواده بشریت شریکم.

  •  

ما تکثیر شده ایم. بچه ها به عنوان جزئی از ترکیب زیست شناختی ما زندگی خود را پیش می گیرند. آنها خود واقعی ما را زندگی می کنند و به دیگران هم آن را نشان می دهند بدون هیچ محدودیتی. ذن به ما راه و رسم دیگری بودن را می آموزد، کسی که ناپیداست. روزی یک استاد ذن یکی از شاگردانش را برای صرف چای دعوت کرد و برایش درون فنجانی که پر از چای بود، چای ریخت. "همان طور که نمی توان توی این فنجان به خاطر پر بودنش چای ریخت من هم نمی توانم به تو چیزی یاد بدهم چون انباشته از عقاید خودت هستی." بچه های ما ناخودآگاهانه کار این استاد را انجام می دهند. مرتبا شیوه تفکر و احساسات ما را نشانمان می دهند. با نحسی کردن، پریدن از سر ذوق، لبخند زدن، راحت خوابیدن، کابوس دیدن، همه و همه نشان می دهند که این ها ما هستیم.

  •  

به باور من ما به طور ناخود آگاه شیوه و راه و رسم خودمان را درباره دوست داشتن منتقل می کنیم. برای ما عشق مثل کیک است: نمی توان تمامش را خورد، اما تکه ای از آن را می توان و از آنجا که مقدار آن بسیار کم است باید برای به دست آوردنش رقابت کنی تا بتوانی بخشی از آنچه را که می خواهی به دست آوری. اینجاست که چشم و هم چشمی و درگیری پدید می آید. این تصورات زمانی که هنوز در گهواره هستیم به سراغمان می آیند و ما هم آن ها را به بچه هایمان منتقل می کنیم. عشق با ترس از دست دادن آن یا ترس از نداشتن عشق کامل عجین شده است.

  •  

واقعیت- بینش و پذیرش آنچه هستم نه آنچه دوست دارم باشم- معذبم می کند و بار دیگر کمکم می کند تا به مزیت تواضع پی ببرم. نه تنها نمی توانم هر کاری را که می خواهم انجام دهم بلکه آن طوری که فکر می کردم هم نیستم. نوعی سلامت زمینی خاص در تواضع و فروتنی وجود دارد. به من یادآور می شود که نمی توانم هرقدر که بخواهم بالا بروم بلکه اساس و بنیه ام محکم تر می شود. حالا می دانم کجا ایستاده ام.

  •  

زمانی که بی ثباتی شرایطمان و احتمال مرگ را عمیقا در می یابم احساساتم برانگیخته می شوند. از درونم دری به سوی دنیایی وسیع و پر رمز و راز باز می شود، دری که معمولا بسته است. شاید این در به این دلیل بسته باشد که می خواهد از ما در مقابل واقعیت هایی که هنوز برای پذیرش آن آماده نیستیم مراقبت کند. در چنین لحظه حساسی در باز می شود، من وارد می شوم و برای یک لحظه اجازه می یابم که حقایق را مشاهده کنم یا بسیار ملموس تر از همیشه عشق بورزم.

  •  

اگر تشکیل خانواده بدهیم میلیون ها بار با موقعیت های مشابه مواجه می شویم. مطلبی را بارها و بارها می گوییم، حرفمان مرتب قطع می شود، خود را با ریتم کند بچه هایمان وفق می دهیم، بی نظمی و آشفتگی را می پذیریم و تمام نقشه هایمان را به هم می ریزیم.
حتی پلیدترین اذهان بشری هم نمی تواند با چنین شیوه استادانه ای اعصاب ما را در هم بریزد. اگر با این دنیا با امیدواری بسیار و انتظارات بالا برخورد کنیم حتما دچار مشکل خواهیم شد، چون انگار طوری تنظیم شده که ناهماهنگی ایجاد کند و با ذره ذره زندگی ما و برنامه هایمان مخالفت کند. ظاهرا تنها چاره هم همین است که مشکلات را چون مدرسه ای ببینیم که در آن می توانیم صبر و تحمل را یاد بگیریم.

  •  

برای من هیچ هدفی جز کاری که الان دارم انجام می دهم وجود ندارد که بخواهم دنبال آن باشم و مجبور نیستم با هیچ کس دیگری در این کار رقابت کنم. ریشه و اساس عجله ترس است، ترس از دست دادن وقت. من با روش جدیدی که پیش گرفته ام می توانم از هر لحظه وقتم بیشترین استفاده را ببرم و در نهایت با این شیوه خودم را بشناسم.
بعضی وقت ها که تسلیم عجله و سرعت ناخواسته ام می شوم سعی می کنم سرعتم را به سرعت امیلیو و جوناتان نزدیک کنم، آن وقت حس می کنم انگار در مدرسه صبر و تحمل حاضر شده ام. مدرسه ای که درس هایی سخت، اما ارزنده و مفید دارد. می فهمیم که زمان به صورت خطی حرکت نمی کند و فرصت ها را سر راهش نمی بلعد و تمام نمی شود، بلکه همیشه در حال حرکت می کند و ما آزادانه در آن شناوریم.

  •  

می دانم که باید به ریتم و سرعت زندگی بچه هایم احترام بگذارم. با این حال هنوز یک مشکل وجود دارد. برای اینکه با ریتم آن ها کنار بیایم باید بعضی وقت ها از ریتم و سرعت خودم چشم بپوشم. هر آدمی برای خودش ریتم خاصی دارد که شاید خیلی تند، شاید هم کاملا هماهنگ با دیگران، اما بسیار شخصی و منحصر به فرد باشد درست مثل اثر انگشت. وقتی مجبور می شویم ریتممان را تغییر دهیم باعث دلخوری و رنجشمان می شود و این اتفاقی است که معمولا در ارتباطمان با بچه روی می دهد. ضمنا زمانی که بزرگ می شویم هم این اتفاق می افتد چرا که نیاز داریم بدانیم نه تنها ما ریتم خاص خودمان را داریم بلکه ریتم هایی بزرگ تر و هماهنگ تر هم وجود دارند، مثل ریتم طبیعت یا ریتم درونی مان. تنها بدین صورت است که می توانیم حسمان را از زمان بسط دهیم و رفته رفته در آن حل شویم.

  •  

آموختن درس صبر و طاقت تنها به بچه هایم محدود نمی شود، بلکه در تمام ابعاد زندگی به دردم می خورد. وقتی اجازه می دهم که جوناتان با سرعت خودش غذایش را بخورد کمکم می کند تا بگذارم خانم پیری که در صف جلوی من قرار دارد قصه اش را برای مردی که پشت پیشخوان ایستاده است تعریف کند. با پایم روی زمین ضرب نمی گیرم، عضلاتم را منقبض نمی کنم و وقتی مردم از من خواهش می کنند کمی منتظر بمانم زیر لب غر نمی زنم. دیگر از اینکه وقتم تلف شود حرص نمی خورم و نمی ترسم. راحت تر نفس می کشم و به خودم فرصت می دهم به آرامش برسم آنجا که هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم. به این نتیجه می رسم که صبر کردن برای دیگران یک جور دوست داشتن و پذیرش ریتم آن هاست. به این ترتیب به راه های جدیدی برای استفاده از وقت می رسم.

  •  

واژه صبر (patience) از واژه لاتین (patire) به معنی رنج بردن گرفته شده است. وقتی انسان به مقام والد می رسد و پدر یا مادر بچه ای می شود مثل هر ماجرای جالب دیگری باید بعضی وقت ها رنج و تلخی را تحمل کند. هر تعهدی نیاز به تحمل درجاتی از سختی دارد. حتی زیباترین و مطلوب ترین برنامه ها که بهترین خوشی ها و لذت ها را برای انسان در پی دارند دیر یا زود وارد مرحله بحرانی می شوند. شاید درستش هم همین باشد. باید امتحان شویم تا معلوم شود واقعا به چیزی که روبه رویمان و در دستمان است علاقه داریم یا نه، چون دلبستگی به آن تمام وجودمان را تسخیر می کند و یک هوس زودگذر نیست، همه چیز همین طور است.

  •  

حتما در طول مسیرمان به جاهای سختی می رسیم که از خودمان می پرسیم، اصلا چرا این کار را شروع کردم؟ ناامید می شویم. در آن لحظه باید بدانیم با مشکل ترین بخش کار مواجه نیستیم، بلکه با آسیب پذیرترین بخش وجودمان طرفیم. بخشی از خودمان را می بینیم که پیش از آن ندیده بودیم. یا باید بر آن غلبه کنیم یا بگذاریم که او بر ما چیره شود.

  •  

هر روز و هر شب بودن با بچه هایم مشکلی را پیش رویم می گذارد، این مشکل می تواند دردی باشد که نیاز به التیام دارد یا ابهامی است که باید برطرف شود. پدر و مادر بودن کار راحتی نیست. من که نمی توانم به راحتی با آن کنار بیایم و آن را کاری عادی بپندارم. اقدام جسورانه ای است که تمامی نیروهای مرا به خود فرا می خواند. هر بار که در حل مشکل یا مسئله ای ناتوان می مانم، احساس گناه یا شکست می کنم. اما زمانی که به موفقیت می رسم، حال این موفقیت هرقدر هم کوچک باشد، وقتی دلم را زنده می کنم یا از تخیلات عملی ام بهره می گیرم احساس می کنم کامل شده ام و بیشتر حس زنده بودن به من دست می دهد.

  •  

اینکه یاد بگیریم بدون برنامه ریزی زندگی کنیم نیاز به توانایی خاصی ندارد یا قابلیت ویژه ای نیست که در برخی از آدم ها وجود داشته باشد، بلکه حسی قدیمی است که باید آن را به یاد بیاوریم. چرا به این حس نیاز دارم؟ چون وقتی کنترل خودم را روی همه چیز کم می کنم اضطراب و فشار نیز رهایم می کند. در واقع شاید یکی از دلایل اینکه انرژی بچه ها بسیار بیشتر از ماست این است که ریتمشان با ریتم زندگی هماهنگ است. من خیلی تغییر کرده ام. عادت داشتم به حوادث غیر قابل پیش بینی مثل ی ناخوشایند نگاه کنم که تمام برنامه هایم را به هم ریخته است. اما حالا آن را به منزله کلاس درس می بینم.

  •  

تمایلم به سمت فعال تر شدن است: شکستن، پاره کردن، تغییر کردن، راهنمایی کردن، رام کردن، بهره برداری کردن. اما اگر به شکل خاصی از توجه و انتظار عادت کنیم می توانیم بیشتر ببینیم. اغلب ناامیدانه می خواهیم به جای عمل نکردن عمل کنیم، به جای سکوت کردن حرف بزنیم، به جای گوش کردن ثابت کنیم که حق با ماست، به جای لذت بردن امتیاز کسب کنیم. این ها تمایلات جهانی بشر است. گوش دادن. بودن. فرصت اتفاق افتادن دادن. این ها حالات و نگرش هایی هستند که ما آن ها را از یاد برده ایم و همین ها به ما کمک می کنند تا دوباره عشق و شگفتی را کشف کنیم.

  •  

می فهمم که بچه زمان را به شکلی کاملا متفاوت با ما تجربه می کند. زمان برای ما حکم تیری را دارد که به سمت جهتی خاص می رود. می خواهیم ظرف مدت کوتاهی به خیلی از اهدافی که در سر داریم برسیم. زمان ما کارامد اما بی خاصیت است. برعکس زمان بچه ها مثل دایره است، جهت ندارد و از دست نمی رود. زمان آن ها ناکارامد است. زمان بچه ها کاملا باز و آزاد است و در آن هر اتفاقی می تواند شگفتی و اعجاب با خود بیاورد. همه چیز در آن جدید و جالب است ولی ما در چنین شرایطی همه چیز را زائد و بی فایده می پنداریم. اینجاست که می توان تازگی بی بدیل تجربه را دریافت و از آن لذت برد؛ این یعنی معصومیت.

  •  

نفس اراده خنثاست وسیله ای است که امکانات مرا چند برابر می کند. ماشین برای خودش هیچ هدف یا مقصد مشخصی ندارد، تنها ما را به جایی که می خواهیم می رساند. هرچه اراده قوی تر باشد تعداد انتخاب هایمان بیشتر خواهند شد، انتخاب هایی که از سر عادت، بی حالی، تقصیر یا ترس از خودمان دریغ کرده بودیم. اراده آدم را نه محکم تر می کند و نه سهل انگارتر. تنها این امکان را فراهم می آورد که امروز به گونه ای باشیم و فردا به گونه ای دیگر
یکی از بزرگ ترین دردهای ما این است که مجبوریم طوری باشیم که دوست نداریم و کارهایی را که خوشمان نمی آید انجام بدهیم. این حسی است که بر اثر بی مسئولیتی پدید می آید و منجر به افسردگی و یأس می شود. من بر اثر شرایط بیرونی یا احساسات درونی ام تصمیم نمی گیرم، من مسئول انتخابم هستم.

  •  

من هرروز کار می کنم، دور خودم می چرخم، عصبی می شوم، نگرانی مرا فرا می گیرد. ماشین بزرگی که بی وقفه کار می کند و خسته می شود، ساعت ها و روزها، ترس ها و لذت ها، حرف و حدیث ها، فریادها و نجواها. همه این ها برای چیست؟ تنها چیزی که حتما و قطعا از همه این ها باقی می ماند پوچی و نیستی است. بعد رحمت ایزدی می آید و دستم را می گیرد. این عشق است که به همه چیز معنا می دهد.
آیا به غیر از کنار بچه هابودن و همراهی با آنان چیز دیگری در دنیا هست که بتواند مهر و عطوفت ما را دوباره برانگیخته کند؟ این مهربانی وقتی که به شدت عصبی و نگران هستیم به کمکمان می آید و ما را از مخمصه می رهاند و زمانی که در تاریکی به سر می بریم برایمان روشنایی می آورد، چنین موضعی به زندگی ارزش زیستن می دهد. یک لحظه از این عشق به صد سال درگیری و ناامیدی می ارزد.

  •  

من با مواظبت و مراقبت از دیگران خودم را فراموش می کنم و این موهبت عظیمی است. هر قدر بیشتر به خودمان بیندیشیم کمتر رشد می کنیم. تربیت و پرورش بچه ها به نظر من بهترین معلم برای فراموش کردن خود است. نیازها و مطالبات بچه ها مکرر و متعدد است، ریتم زندگی شان با ما سازگاری ندارد و بسیاری از موضوعات دیگر جایی برای فکر کردن به خودمان برایمان نمی گذارند. اگر ذهنم درگیر وصول حق و طلب خودم نباشد راحت ترم چون چیزی برای از دست دادن و به دست آوردن ندارم.
این کار یک فایده جالب توجه دیگر هم دارد، سپاسگزاری و قدردانی. والدین من هم مثل خیلی از پدر و مادرهای دیگر آدم های کامل و بی نقصی نبودند، اما هیچ وقت کارهایی را که در حق من انجام دادند به رویم نیاوردند و این شایسته تقدیر است، چون این کار برای والدین به وسوسه ای کلیشه ای بدل می شود.

  •  

عشق در دو زمان بیشتر بروز می کند. یکی در زمان یأس و اندوه و دیگری به هنگام موفقیت و پیروزی. آنچه که برای ما بسیار کوچک و برای کودک ها تراژدی محسوب می شود گریه و ناراحتی شان است. ما می دانیم که به زودی گریه شان تمام می شود و آرام می گیرند اما خودشان نمی دانند. برای همین دلداری شان می دهیم، کمکشان می کنیم، آن ها را در آغوش می گیریم و سعی می کنیم مشکلشان را حل کنیم. در چنین مواقعی است که نهایت گرمای احساساتمان نسبت به آنان را درک می کنیم. در این راه، شادی ها و فتوحاتی هم هست: اولین باری که نفس می کشد، اولین باری که روی زمین غلت می زند، می نشیند، یا غذا می خورد.


به اعتقاد من آدمی باید بیش از راه حل ها به مسائل، بیش از استدلالات به شهودات، و بیش از سازگای نظام مند به ناسازگاری تکثرگرایانه اعتماد داشته باشد. برای این که عقیده داشته باشیم یک نظریه فلسفی صادق است هرگز سادگی و دقت ادله محسوب نمی شوند؛ برعکس، آن ها معمولا ادله ای محسوب می شوند برای این که آن نظریه را کاذب بدانیم. با در نظر گرفتن یک استدلال کوبنده در دفاع از یک نتیجه گیری به لحاظ شهودی غیرقابل قبول، آدمی باید بپذیرد که احتمالا چیزی نادرست در خصوص این استدلال وجود دارد که او نمی تواند به آن پی ببرد.
در فلسفه همیشه معقول است که برای حس شهودی حل ناشدگی یک مسأله احترام فراوانی قائل شویم، چون در فلسفه روش های ما خودشان همیشه محل تردید اند، و این یک شیوه برای مهیا کردن خودمان است تا در هر موضعی دست از آن ها بشوییم

  •  

یکی از قوی ترین محرک های ذهن، ولع صرف به خود باور است. کسانی که به این وضعیت مبتلا اند این امر را دشوار می یابند که، به مدت طولانی، در موضوعی که مورد علاقه آن ها است با نداشتن اعتقاد کنار بیایند. وقتی که شق بدیلی وجود داشته باشد که بتوان بدون مشقت آن را پذیرفت، آن ها ممکن است عقایدشان را به آسانی تغییر دهند، اما دوست ندارند که در وضعیت تعلیق حکم به سر برند.
این وضعیت می تواند به شیوه های گوناگونی ظاهر شود. یکی دلبستگی به نظرات نظام مندی است که نتیجه گیری هایی را در خصوص هرچیزی به بار می آورند. دیگری میل وافر به دوگانه های واضح و روشنی است که آدمی را مجبور به انتخاب بین شق درست و شق نادرست می کند. دیگری گرایش به اتخاذ یک رأی و نظر است چون تمام آراء و نظرات دیگری که آدمی می تواند تصورش را بکند رد شده اند. فقط یک اشتهای مفرط به باور، براساس چنین مبانی ای، انگیزه اتخاذ باور خواهد شد.

  •  

اجتناب از سطحی بودن در فلسفه درست به اندازه هرجای دیگری دشوار است. بسیار آسان است که به راه حل هایی دست یابیم که حق مطلب را در مورد دشواری مسائل بجا نمی آورند. تمام کاری که می توانیم انجام دهیم این است که بکوشیم میل به پاسخ ها، کنار آمدن با هیچ پاسخی به مدت طولانی، عدم تمایل به کنار گذاشتن شهودات تبیین نشده، و التزام به معیارهای معقول بیان واضح و استدلال منسجم را حفظ کنیم.
ممکن است که پاره ای از مسائل فلسفی هیچ راه حلی نداشته باشند. به گمانم، این سخن درباب عمیق ترین و قدیمی ترین مسائل فلسفی صادق است. آن ها محدودیت های فهممان را به ما نشان می دهند. در آن صورت، بصیرتی که می توانیم بدان دست یابیم بر حفظ فهم عمیق از مسائل به جای دست شستن از آن ها، و نیز بر دست یافتن به فهمی از به ثمر نرسیدن هر تلاش جدیدی در جهت دستیابی به یک راه حل مبتنی است.

  •  

من نسبت به نظریه اخلاقی به عنوان شکلی از خدمات عمومی بدبین ام. شرایطی که تحت آن شرایط استدلال اخلاقی می تواند بر کاری که انجام گرفته است تأثیر بگذارد شرایط نسبتا خاصی اند، و برای من کاملا قابل فهم نیستند. مسلما کفایت نمی کند که بی عدالتی یک رویه یا نادرستی یک ت گذاری را کاملا آشکار و برملا ساخت. انسان ها باید آماده گوش سپاری باشند، و این از طریق استدلال میسر نمی شود. این سخن را فقط به این جهت می گویم تا تأکید کنم که مکتوب فلسفی در باب حتی امروزی ترین مسائل عمومی کماکان نظری اند، و نمی تواند از طریق تأثیرات عملی آن مورد سنجش قرار گیرد. نمی دانم که آیا تغییر جهان اهمیت بیشتری دارد یا فهم آن، اما فلسفه از طریق سهم اش در فهم، و نه در رویدادها مورد داوری بهتری قرار می گیرد.

  •  

اگر اصلا مرگ شر باشد، نمی تواند به خاطر ویژگی های ایجابی اش باشد، بلکه تنها به خاطر چیزی است که ما را از آن محروم می کند. زنده بودن کاملأ خیر محسوب می شود، حتا اگر آدمی در معرض تجارب وحشتناک قرار گیرد. عناصری وجود دارند که اگر به تجربه آدمی افزوده شوند، زندگی را بهتر می کنند؛ عناصر دیگری وجود دارند که اگر به تجربه آدمی افزوده شوند، زندگی را بدتر می کنند. اما وقتی این عناصر کنار گذاشته می شوند، آن چه باقی می ماند صرفا خنثی نیست: با تأکید هرچه تمام مثبت است. بنابراین، زندگی ارزش زیستن دارد حتی وقتی که عناصر بد تجربه بسیار فراوان باشند، و عناصر خوب به تنهایی برای غلبه بر عناصر بد بسیار ناچیز باشند. ارزش مثبت اضافه شده را خود تجربه در اختیار ما می گذارد، و نه محتوای تجربه.

  •  

چیزهایی که در زندگی آن ها را مطلوب می یابیم حالات خاصی، شرایط خاصی، یا انواع خاصی از فعالیت اند. این زنده بودن، و انجام کارهای خاص، و داشتن تجارب خاص است که ما آن ها را خیر تلقی می کنیم. اما اگر مرگ شر باشد، در این صورت مرگ فقدانی زندگی، و نه حال مرده بودن، یا عدم وجود، یا فقدان هشیاری، است که ناخوشایند است. این عدم تقارن مهم است. اگر زنده بودن خیر است، این مزیت را می توان به یک شخص در هر لحظه از زندگی اش نسبت داد. این خیری است که باخ بیش از شوبرت از آن برخوردار است، صرفا بدین جهت که باخ زندگی طولانی تری داشت. ولی، مرگ شری نیست که شکسپیر تاکنون قسمت بیشتری از پروست را از آن خود کرده باشد. اگر مرگ نوعی زیان و خسران باشد، سهل و آسان نیست بگوییم که چه وقت انسان از آن رنج می برد.

  •  

اکثر خوش شانسی ها و بدشانسی ها را شخصی تجربه می کند که از طریق سرگذشت اش و امکان هاش مورد شناسایی قرار می گیرد و نه صرفا از طریق حالت قاطع اش در آن لحظه. فرض کنید شخص باهوشی متحمل صدمه مغزی ای می شود که او را تا مرتبه وضعیت ذهنی کودکی خرسند تنزل می دهد، و امیالی که در او باقی می مانند هر سرپرستی می تواند آن ها برآورده کند. چنین رویدادی را می توان کاملا بدبختی طاقت فرسایی تلقی کرد، نه فقط برای دوستان و بستگان اش، یا برای جامعه اش، بلکه اولا بالذات برای خودش. این سخن بدین معنا نیست که کودک خرسند بدبخت است. آدم بالغ و باهوشی که به این شرایط تر پیدا کرده است در معرض این بدبختی است گرچه او به شرایط اش اعتراضی ندارد.
مورد انحطاط ذهنی به ما شری را نشان می دهد که بر تقابل بین واقعیت و شقوق بدیل ممکن بستگی دارد. آدمی در معرض خیر و شر قرار دارد به این علت که امیدهایی دارد که چه بسا برآورده شوند یا نشوند، یا امکان هایی دارد که چه بسا تحقق یابند یا نیابند، درست به همین علت که ظرفیت رنج بردن و لذت بردن دارد. اگر مرگ نوعی شر باشد، باید آن را در این چهارچوب تبیین کرد، و این که نتوان مرگ را در محدوده ی زندگی قرار داد نباید ما را به زحمت بیندازد.

  •  

لوکرتیوس می گوید که آدمی با تأمل درباب ابدیت قبل از تولد خودش مضطرب نمی شود، و او این نکته را برمی گزیند تا نشان دهد که ترس از مرگ لاجرم غیرعقلانی است، چون مرگ صرفا نظیر و قرینه مغاک قبلی است. ولی، این سخن درست نیست. درست است که هم زمان پیش از تولد آدمی و هم زمان پس از مرگ او زمان هایی اند که او در قید حیات نیست. اما زمان پس از مرگ زمانی است که مرگ اش او را از آن محروم می کند. این زمانی است که در آن، اگر تا آن وقت نمرده باشد، او هنوز زنده است. بنابراین، هر مرگی فقدان یک زندگی ای را به همراه دارد که قربانی اش آن را از سر گذرانده است. ما نیک می دانیم داشتن آن زندگی به جای از دست دادن آن برای او چگونه چیزی است.

  •  

غالبا گفته می شود که کاری که هم اکنون انجام می دهیم در مدت یک میلیون سال اهمیتی نخواهد داشت. اما اگر این سخن درست باشد، پس به همین ترتیب، کاری که در مدت یک میلیون سال بی اهمیت باشد هم اکنون اهمیتی ندارد. به خصوص، هم اکنون اهمیتی ندارد که در مدتی یک میلیون ساله کاری که هم اکنون انجامش می دهیم اهمیت نخواهد داشت. به علاوه، حتی اگر کاری که هم اکنون انجام می دهیم قرار بود در مدتی یک میلیون ساله دارای اهمیت باشد، چگونه چنین چیزی می توانست مانع از این شود که دغدغه های کنونی ما بی منطق باشند؟ اگر اهمیت داشتن کنونی آن دغدغه ها برای انجام دادن آن کار کافی نباشد، اهمیت داشتن آن ها در مدت یک میلیون سال بعد چه سودی می تواند داشته باشد؟

  •  

ما ذرات ناچیزی در گستره بیکران عالم هستیم؛ زندگی های ما حتی بر اساس مقیاس زمان زمین شناختی آناتی بیش نیستند، تا چه رسد به مقیاس زمان کیهانی؛ ما همگی هر لحظه ممکن است بمیریم. اما البته، اگر زندگی بی منطق باشد، هیچ یک از این واقعات مسلم نمی توانند موجب بی منطقی آن شوند. زیرا فرض کنید که حیات جاوید داشتیم، آیا زندگی ای که اگر هفتاد سال طول بکشد بی منطق است چنانچه تا ابد ادامه داشته باشد به طوری نامحدود بی منطق خواهد بود؟ و اگر زندگی های ما با توجه به اندازه فعلی آن بی منطق باشند، چرا اگر ما عالم را پر می کردیم (یا به دلیل آن که بزرگتر می بودیم یا به دلیل این که عالم کوچکتر می بود) بی منطق بودن اش کمتر می شد؟

  •  

ما نمی توانیم بدون تحرک و توجه، و نیز بدون انتخاب کردن هایی که نشان می دهند ما بعضی چیزها را بیش از چیزهای دیگر بجد می گیریم، زندگی انسانی را سپری کنیم. ولی ما نظرگاهی خارج از شکل خاص زندگی مان داریم که همیشه حی و حاضر است، و از آن نظرگاه جدی بودن بی وجه به نظر می رسد. این دو نظرگاه گریپذیر در درون ما با یکدیگر برخورد می کنند، و این همان چیزی است که زندگی را بی منطق می کند. زندگی بی منطق است، چون شک و تردیدهایی را نادیده می گیریم که می دانیم نمی توانیم برطرف سازیم، و علی رغم این شک و تردیدها کماکان با جدیت تقریبا کاهش نیافته کنار می آییم.

  •  

تا آنجایی که این تضعیف نفس نتیجه کوشش، قدرت اراده، زهد، و مانند آن باشد، لازمه اش این است که آدمی خود را به عنوان یک فرد جدی بگیرد یعنی لازمه اش این است که او بخواهد زحمت زیادی متحمل شود تا از دست نشاندگی و بی منطقی اجتناب کند. بدین ترتیب، آدمی می تواند با پیگیری جدی هدف دنیاگریزی تیشه به ریشه آن بزند. با این همه، اگر شخصی صرفا اجازه دهد که طبیعت فردی و حیوانی خودش به سائق ها سوق یابد و واکنش نشان دهد، بدون این که تعقیب نیازهایش را مبدل به هدف اساسی آگاهانه ای سازد، آنگاه ممکن بود که به هزینه هنگفت گسستگی، به زندگی ای دست یابد که کمتر از اکثر زندگی ها بی منطق می بود. البته این نیز یک زندگی معنادار نمی بود، اما متضمن درگیر یک آگاهی فرارونده در تعقیب مستمر اهداف دنیوی هم نمی بود. و این شرط اصلی بی منطقی است: اجبار یک آگاهی فرارونده متقاعد نشده به خدمت در کاری محدود و درونی همانند زندگی بشری.

  •  

ظاهرا کامو بر این باور است که ما می توانیم با تکان دادن مشتی خود به جهانی که چشم و گوش خود را در مقابل درخواست های ما بسته است، کرامت خویش را حفظ کنیم، و علی رغم آن به زندگی خویش ادامه دهیم. این کار زندگی ما را با منطق نخواهد ساخت اما شرافت خاصی بدان می بخشد. این سخن، به نظر من، رمانتیک و توأم با کمی خودخوری است.
بی منطق بودن ما نه آن قدر فلاکت را ایجاب می کند و نه آن قدر سرپیچی را. بی منطقی یکی از انسانی ترین چیزها در باب ما است و مانند شکاکیت در معرفت شناسی، تنها به این دلیل ممکن است که ما واجد نوعی بصیرت ایم- یعنی قابلیت فراروی از خویش در مقام تفکر. اگر احساس بی منطقی شیوه ای برای ادراک موقعیت واقعی خودمان است آنگاه ما چه دلیلی می توانیم داشته باشیم که از آن بگریزیم یا از آن متنفر باشیم؟ بی منطقی، از توانایی فهم محدودیت های بشری خودمان ناشی می شود. لازم نیست بی منطقی چیزی از سنخ درد و رنج باشد، مگر این که ما آن را به چنین چیزی تبدیل کنیم.

  •  

تقریبا چهار شیوه وجود دارد که بدان شیوه ها متعلق طبیعی ارزیابی اخلاقی به طرز نگران کننده ای در معرض بخت و اقبال قرار دارد. یکی پدیده بخت اساسی است- یعنی آن نوع شخصی که شما هستید، در حالی که این مسأله صرفا درباره آن کاری نیست که شما متأملانه انجام می دهید، بلکه مسأله ای درباره تمایلات، قابلیت ها، و خلق و خوها است. مقوله دیگر بخت در اوضاع و احوال آدمی است- یعنی آن نوع مسائل و موقعیت هایی که آدمی با آن ها مواجه است.
دو مقوله دیگر با علل و تأثیرات عمل سروکار دارند: بخت از این حیث که اوضاع و احوال پیشین چگونه عمل آدمی را تعیین می کنند، و بخت از حیث نحوه از کار درآمدن اعمال و طرح و برنامه های آدمی. همه آن ها در ضدیت با این رأی و نظر اند که آدمی به خاطر هیچ کاری بیش از بخشی از آن که تحت کنترل او است نمی تواند درخور نکوهش یا ستایش باشد.

  •  

اگر آدمی نتواند در قبال پیامدهای اعمال خود به خاطر عواملی فراسوی کنترل خودش، یا در قبال پیشینه افعال خودش که خصوصیت های خلق و خویی اند که در معرض اراده اش قرار ندارند، یا در قبال اوضاع و احوالی که آدمی را به انتخاب های اخلاقی خود سوق می دهند مسئول باشد، در این صورت آدمی چگونه می تواند حتی در قبال افعال اساسی اراده خود مسئول باشد، اگر آن ها محصول اوضاع و احوال قبلی خارج از کنترل اراده باشند؟
چون او نمی تواند در قبال آن ها مسئول باشد، او نمی تواند در قبال نتایج حاصله از آن ها نیز مسئول باشد- اگرچه همچنان می تواند محتمل باشد که به نگرش های اخلاقی ای بپردازیم که شبیه نگرش های زیبایی شناسانه یا دیگر نگرش های ارزش گذارانه ای باشد که بدین نحو جایگزین شده اند.

  •  

به عقیده سارتر، تمام تلاش ها برای اندارج دیگری در جهان خودم به عنوان ذهن [سوژه] دیگر، به عبارت دیگر، تلاش برای فهم او در آن واحد به عنوان عین [ابژه] برای من و به عنوان ذهنی که برای او یک عین هستم، تلاشی نااستوار و محکوم به فرو افتادن در یکی از این دو ساحت است. یا من او را تماما به یک عین فرومی کاهم، که در این حال ذهنیت او از چنگ تصرف یا تملکی می گریزد که قادرام به آن عین بسط دهم؛ یا برای او صرفا یک عین می شوم، که در این حال، دیگر در موضعی نیستم تا ذهنیت او را از آن خود کنم. افزون بر این، هیچ کدام از این دو ساحت باثبات نیستند؛ هر کدام مدام در معرض این خطر اند که جای خود را به دیگری دهند. چنین موضعی این پیامد را به همراه دارد که چیزی مانند رابطه جنسی موفق نمی تواند وجود داشت باشد، چون اساسا به اهداف عمیق میل جنسی نمی توان دست یافت.

  •  

مطلق انگاری در حکم حد و مرزی است بر استدلال فایده جویانه، نه در حکم جانشینی برای آن. می توان توقع داشت که یک مطلق انگار بکوشد تا خوبی را به حداکثر و بدی را به حداقل برساند. البته مادام که این کوشش او را اام نکند که ممنوعیتی مطلق، مانند ممنوعیت قتل عمد، را نادیده انگارد. اما وقتی که چنین تعارضی رخ دهد، ممنوعیت بر هر گونه ملاحظه پی آمدها، تقدم تمام عیار پیدا می کند.
مطلق انگاری، علی رغم جاذبه اش، موضعی متناقض ما است، چراکه می تواند اام کند که وقتی گزینش شر کوچک تر از میان دو شر یگانه گزینش موجود است، شخص از این گزینش سر بپیچد، و به صورتی مضاعف متناقض ما است زیرا برخلاف صلح جویی، جایز می داند که شخص، در پاره ای از اوضاع و احوال ولی نه در اوضاع و احوالی دیگر، در حق انسان ها کارهایی هول انگیز بکند.

  •  

آنچه مطلق انگاری تحریم می کند، انجام دادن کارهای خاصی با انسان ها است، و نه باعث نتایج خاصی شدن. چنین نیست که هر چیزی که، در نتیجه کاری که کسی می کند، برای دیگران روی می دهد کاری باشد که او با آنان کرده است. فرقی دارای ربط اخلاقی هست میان از یک سو عمدا باعث مرگ یک شخص بیگناه شدن یا جایز دانستن مرگ او، چه به عنوان هدف فی نفسه و چه به عنوان وسیله، و ازسوی دیگر باعث آن مرگ شدن یا جایز دانستن آن، به عنوان اثر جنبی کار دیگری که عمدا انجام گرفته است. در مورد اخیر، حتی اگر حاصل کار پیش بینی شود، کار قتل عمد نیست، و مشمول ممنوعیت مطلق نمی شود، هرچند، البته، چه بسا، باز، به جهاتی دیگر (مثلا، به جهاتی ناظر به فایده) خطا باشد.

  •  

خصومت یا باید معطوف به متعلق واقعی اش شود. این اصل هم به این معنا است که خصومت یا باید معطوف به شخصی یا اشخاصی شود که موجب آن می شود یا می شوند و هم به این معنا که باید، به صورتی مشخص تر، معطوف به چیزی در آن شخص یا اشخاص شود که موجب آن خصومت یا شده است. شرط دوم تعیین می کند که خصومت چه شکل درخوری می تواند به خود بگیرد.
واضح است که یک رأی درباره نسبتی که شخص باید با اشخاص دیگر داشته باشد مبنای این اصل است، این رای اجمالا از این قرار است که هر کاری که شخص عمدا با شخص دیگری می کند باید به او، به عنوان یک موجود ذی شعور معطوف شود، با این نیت که او نیز، به عنوان یک موجود ذی شعور، به آن کار عکس العمل نشان دهد.

  •  

مطلق انگاری با نگرشی پیوند دارد که خود آدمی را موجود کوچکی می بیند که در جهانی بزرگ با دیگران تعامل دارد. توجیهاتی که مطلق انگاری مطالبه می کند اولا و بالذات توجیهاتی بین الاشخاصی اند. فایده جویی با نگرشی پیوند دارد که خود آدمی را یک کارمند نیکخواه می بیند که منافعی را که بر آن ها می تواند نظارت داشته باشد در میان بی شمار موجودات دیگر، که آنان چه بسا نسبت های متعدد داشته باشد یا هیچ نسبتی نداشته باشد، توزیع می کند. توجیهاتی که فایده جویی مطالبه می کند اولا و بالذات توجیهاتی اجرایی اند. نزاع میان این دو رهیافتی اخلاقی چه بسا به تقدم نسبی این دو تصور از خود بستگی داشته باشد.

  •  

جهان می تواند ما را با وضعیت هایی روبه رو کند که در آن ها برای آدمی طرز عمل شرافتمندانه یا اخلاقی ای وجود ندارد، طرزعملی که از تقصیر و مسئولیت ایجاد شر بری باشد. فکرت وجود یک بن بست اخلاقی فکرت کاملا معقولی است. احساس می کنیم که قابل تصویر و تصور بودن چنین موردی علی القاعده نشانگر تناقضی در نگرش های اخلاقی ما است. اما گفتن اینکه شخص می تواند X را انجام دهد یا انجام ندهد و برای او در پیش گرفتن هریک از این دو راه خطا است، فی نفسه، تناقض نیست؛ بلکه صرفا تناقض دارد با این فرض که باید مستم می تواند است - چون على القاعده آدمی باید از آن چه خطاست بپرهیزد، و در چنین مواردی این پرهیز محال است. همیشه می دانسته ایم که جهان جای بدی است. چنین می نماید که چه بسا جای شری هم باشد.

  •  

هر تکلیف یا تعهدی بخشی از ذخیره مشترک عمل انگیخته را به هدفی خاص اختصاص می دهد. زندگی آن گونه که هست، ذخیره و موجوی هر شخصی از زمان، قدرت، و نیرو دارای حد و حدودی است. انواع تکالیفی که آدمی به عهده می گیرد، و محدودیت های این تکالیف، به این بستگی دارند که چقدر معقول است این ذخیره را تخصیص دهیم، و افراد برای تخصیص آن موجودی به شیوه های از بیخ و بن نابرابر چه میزان آزادی باید داشته باشند. این سخن در باب تکالیف شخصی صادق است و بر تکالیف عمومی نیز قابل اطلاق است.

  •  

علی رغم خصیصه غیرشخصی اخلاق عمومی و پیچیدگی کاربست آن بر نهادهایی که در آن ها مسئولیت تقسیم شده است، اخلاق عمومی نه تنها به ما نمی گوید که این نهادها را چگونه باید طراحی کرد، بلکه افزون بر این به ما نمی گوید که در این نهادها انسان ها چگونه باید عمل کنند. کسی که در انجام وظایف شغلی اش مرتکب اعمال نادرست در حوزه عمومی می شود، درست به اندازه کسی که مرتکب جرم خصوصی می شود مقصر است. گاهی اوقات نقصان های اخلاقی نهادی که آدمی از طریق آن عملی را انجام می دهد مسئولیت اش را تا حدودی در خود فرو می برد؛ اما پذیرفتنی بودن این عذر با قدرت و استقلال عامل نسبت مع دارد.

  •  

بزرگ ترین بی عدالتی در جامعه ما، به اعتقاد من، نه نژادی است و نه جنسی، بلکه فکری است. مرادم این نیست که ناعادلانه است که بعضی از انسان ها باهوش تر از انسان های دیگر اند و یا جامعه صرفا بر اساس هوش انسان ها دستمزد متفاوتی به آن ها می دهد. اما جامعه، به طور متوسط دستمزدهای بسیار بیشتری برای کارهایی مقرر می کند که مستم هوش بالاتری است
این نشان دهنده نوعی حکم اجتماعی نیست مبنی بر این که انسان های باهوش مستحق فرصت اند تا بیشتر از انسان های کم هوش پول در بیاورند. چه بسا آن ها مستحق فرصت آموزشی پربارتراند، اما از این رو مستحق تمکن مادی ای نیستند که به همراه هوش بیشتر می آید. در باب دستمزد متفاوت جامعه به زیبایی، استعداد ورزشی، استعداد موسیقایی، و غیره همین سخن را می توان گفت.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

نرم افزار حسابداری شایگان سیستم برند سازی آگهی عالم و آدم تیداپارس تولیدکننده ماشین های گلخانه، کشاورزی و صنعتی عسل طبیعی وبلاگ شخصی امیررضا نوری در جستجوی لبخند نشاط در مدارس سایبان برقی مینویسم هرشب...